تـــصـــوف و عـــرفـــان🤍

(تــزکــیــه و احــســان)

حکایت خواجه حسن‌ بصری و حبشی عاصی

حضرت خواجه رحمة‌الله علیه حکایت فرمودند که

خواجه حسن بصری نورالله مرقده می‌گفتی که من هر کرا می‌دیدم بِه از خود تصور می‌کردم مگر یک روز از آن سزای خود دیدم،

و آنچنان بود که روزی حبشی را دیدم بر لب آبی نشسته و قرابه (شیشه شراب) پهلوی خود نهاده هر زمان از آن قرابه چیزی تجرّع(جرعه جرعه می‌نوشید) می‌کرد و عورتی(زنی) نزدیک او نشسته بود،

در خاطر من گذشت که باری بِه ازویم،

همدرین بودم که کشتی در آب غرق شدن گرفت، هفت تن در آن کشتی بودند هر هفت نفر غرق شدن گرفتند، آن حبشی بر فور خود را در آب زد و شش تن بیرون کشید

روی سو من کرد و گفت ای حسن آن یکی را تو بیرون کش،

خواجه حسن گفت که من متحیر بماندم،

بعد از آن مرا گفت که درین قرابه آبست و این عورت که پهلوی من نشسته است والده منست،

من برای امتحان تو اینجا نشسته بودم،

رَو که تو مرد ظاهر بینی !

مجلس بست و سوم/ جلد دوم

#فوائدالفؤاد ملفوظات روح افزای سلطان المشائخ حضرت خواجه نظام‌الدین اولیا بدایونی المتوفی سنه ۷۲۵ هجری قدس الله سرّه العزیز

حسام الدین💚
یکشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۲۱
3:0 AM

آمارگیر وبلاگ

Print <-BlogAndPostTitle->
  • new posts
  • ساعت و تاريخ