تـــصـــوف و عـــرفـــان

(تــزکــیــه و احــســان)

سفر خیالی علامه اقبال لاهوری رحمه‌الله

شنبه ۱۴۰۴/۰۹/۰۸، 3:17 PM

سراسر زندگی دکتر اقبال، شاعر اسلام و فیلسوف عصر، از عشق به پیامبر بزرگ اسلام(ص) و شوق شهر او سرشار بود و در اشعار جاودان خود، همواره از این دو محبوب یاد کرده است.

اما در آخر روزهای زندگیش این جام لبریز شد، هرگاه نام مدینه را می‌شنید، اشک شوق بی‌خاسته از چشمانش جاری می‌گشت.

او با جسم نحیف خود که مدت‌ها به امراض و بیماری‌ها مبتلا بود نتوانست به زیارت رسول الله(ص) مشرف گردد اما با دل مشتاق و بی‌تاب خویش و نیز با اشعار شیرین و نیروی تخیل قوی خود، بارها در فضای شورانگیز حجاز پرواز کرد و پرنده فکر او همواره این آشیانه را نشیمن خود قرار داده بود.

او به پیشگاه رسول اکرم(ص) از خود و عصر خویش سخن به میان آورد و هر آنچه دل، عشق، اخلاص و وفایش می‌خواست اظهار نمود.[١]

در این سخن قریحه شاعری او و معانی و حقایقی که زمام آن‌ها را محکم نگه داشته بود طغیان کرده منفجر می‌شد و با خود چنین می‌گفت:


به حرفی می‌توان گفتن تمنای جهانی را

من از شوق حضوری طول دادم داستانی را


شعر او در مورد نبی کریم(ص) از بلیغ‌ترین و قوی و مؤثرترین اشعار و بیانگر افکار و عقاید و عصاره عمل و خلاصه تجربیات و تصویر عصر او و تعبیر عواطف و احساسات لطیف اوست.

او در عالم خیال به مکه و مدینه سفر می‌کند و به همین تصور همراه با کاروان عشق در سرزمین ریگستان و نرم به سیر خود ادامه می‌دهد و از شدت اشتیاق و محبت خیال می‌کند که این ریگ از ابریشم نرم‌تر است بلکه برایش چنین می‌نماید که هر ذره این ریگ قلبی است تپنده، لذا از ساربان می‌خواهد تا آهسته و آرام راه برود و بر این دل‌های تپنده و دردمند ترحم نماید:


چه‌خوش صحرا که‌شامش‌صبح خندانست

شبش کوتاه و روز او بلند است

قدم ای راهرو آهسته‌تر نه

چو ما هر ذرۀ او دردمند است


ادامه سفر خیالی علامه اقبال لاهوری

ادامه مطلب ...
person فرید
chat
•••

الحکایة والتمثيل عطار 》مصیبت نامه 》بخش شانزدهم

سه شنبه ۱۴۰۴/۰۶/۲۵، 11:52 AM

بود دزدی دولتی در وقت خفت

در وثاق احمد خضرویه رفت

گرچه بسیاری بگرد خانه گشت

می نیافت او هیچ از آن دیوانه گشت

خواست تا بیرون رود آن بیخبر

کرد دل برنا امیدی عزم در

شیخ داد آواز و گفت ای رادمرد

میروی بر ناامیدی باز گرد

دلو برگیر آب برکش غسل ساز

دم مزن تا روز روشن از نماز

دزد بر فرمان او در کار شد

در نماز و ذکر و استغفار شد

چون درآمد نوبت روز دگر

خواجهٔ آورد صد دینار زر

شیخ را داد و بدو گفت این تراست

شیخ گفت این خاصهٔ مهمان ماست

زر به دزد انداخت گفت این خاص تست

این جزای یک شبه اخلاص تست

دزد را شد حالتی پیدا عجب

اشک میبارید جانی پر طلب

در زمین افتاد بی کبر و منی

توبه کرد از دزدی و از ره زنی

شیخ را گفتا که من دزد سقط

کرده بودم از جهالت ره غلط

یک شبی کز بهر حق بشتافتم

آنچه در عمری نیابم یافتم

یک شبی کز بهر او کردم نماز

رستم از دزدی و گشتم بی نیاز

گر به روز و شب کنم کار خدای

نیکبختی یابم اندر دو سرای

توبه کردم تا به روز مردنم

نیست کار الا که فرمان بردنم

این بگفت و مرد دولت یار گشت

شد مرید شیخ و مرد کار گشت

تا بدانی تو که در هر دو جهان

نیست کس را بر خدا هرگز زیان

چون تو از بالا بدین شیب آمدی

چون زنان در زینت و زیب آمدی

روی عالم شیب دارد سر بسر

آسیا بر نه که شد آبت بدر

گرچو گردون عزم این میدان کنی

هرنفس صد آسیا گردان کنی

ترک دنیا گیر تا دینت بود

آن بده از دست تا اینت بود

کآنچه از دستت برون شد از عزیز

بار آنت از پشت باز افتاد نیز

person حسام الدین
chat
•••

حافظ/شراب تلخ میخواهم

سه شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۲، 4:36 AM

شرابِ تلخ می‌خواهم که مردافکن بُوَد زورش

که تا یک دَم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش


سِماطِ دَهرِ دون‌پرور ندارد شهدِ آسایش

مَذاقِ حرص و آز ای دل، بشو از تلخ و از شورَش


بیاور مِی که نَتْوان شد ز مکرِ آسمان ایمن

به لَعبِ زهرهٔ چنگیّ و مرّیخِ سلحشورش


کمندِ صیدِ بهرامی بیفکن، جامِ جم بردار

که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش


بیا تا در مِی صافیت رازِ دَهر بِنْمایم

به شرطِ آن که نَنْمایی به کج‌طبعانِ دل‌کورش


نظر کردن به درویشان مُنافیِّ بزرگی نیست

سلیمان با چُنان حشمت، نظرها بود با مورش


کمانِ ابرویِ جانان نمی‌پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می‌آید، بدین بازویِ بی‌زورش

person فرید
chat
•••

مولانا/هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین    کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین

یکشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۰، 10:46 PM

هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین

کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین

نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود

چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین

این خوشی چیزی است بی‌چون کآید اندر نقش‌ها

گردد از حقه به حقه در میان آب و طین

لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان

باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین

گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت

گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین

از پس این پرده‌ها ناگاه روزی سر کند

جمله بت‌ها بشکند آنک نه آن است و نه این

جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید

تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین

گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را

روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین

آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت

ان فی هذا و ذاک عبرة للعالمین

ترسم از فتنه وگر نی گفتنی‌ها گفتمی

حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین

آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر

تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین

person فرید
chat
•••

اقبال لاهوری»اسرار خودی»شرح اسرار اسمای علی مرتضی رضی‌الله‌عنه

یکشنبه ۱۴۰۳/۱۱/۲۱، 8:0 AM

اقبال لاهوری

اقبال لاهوری » اسرار خودی »

بخش ۱۲ - در شرح اسرار اسمای علی مرتضی


مسلم اول شه مردان علی

عشق را سرمایه‌ی ایمان علی

از ولای دودمانش زنده‌ام

در جهان مثل گهر تابنده‌ام

نرگسم وارفته‌ی نظاره‌ام

در خیابانش چو بو آواره‌ام

زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست

می اگر ریزد ز تاک من ازوست

خاکم و از مهر او آئینه‌ام

می‌توان دیدن نوا در سینه‌ام

از رخ او فال پیغمبر گرفت

ملت حق از شکوهش فر گرفت

قوت دین مبین فرموده‌اش

کائنات آئین‌پذیر از دوده‌اش

مرسل حق کرد نامش بوتراب

حق «یدالله» خواند در ام‌الکتاب

هر که دانای رموز زندگی‌ست

سر اسمای علی داند که چیست

خاک تاریکی که نام او تن است

عقل از بیداد او در شیون است

فکر گردون‌رس زمین‌پیما ازو

چشم کور و گوش ناشنوا ازو

از هوس تیغ دو رو دارد بدست

رهروان را دل برین رهزن شکست

شیر حق این خاک را تسخیر کرد

این گل تاریک را اکسیر کرد

مرتضی کز تیغ او حق روشن است

بوتراب از فتح اقلیم تن است

مرد کشور گیر از کراری است

گوهرش را آبرو خودداری است

هر که در آفاق گردد بوتراب

باز گرداند ز مغرب آفتاب

هر که زین بر مرکب تن تنگ بست

چون نگین بر خاتم دولت نشست

زیر پاش اینجا شکوه خیبر است

دست او آنجا قسیم کوثر است

از خود آگاهی یداللهی کند

از یداللهی شهنشاهی کند

ذات او دروازه‌ی شهر علوم

زیر فرمانش حجاز و چین و روم

حکمران باید شدن بر خاک خویش

تا مِیِ روشن خوری از تاک خویش

خاک‌گشتن مذهب پروانگی‌ست

خاک را اب شو که این مردانگی‌ست

سنگ شو ای همچو گل نازک بدن

تا شوی بنیاد دیوار چمن

از گل خود آدمی تعمیر کن

آدمی را عالمی تعمیر کن

گر بنا سازی نه دیوار و دری

خشت از خاک تو بندد دیگری

ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ

جام تو فریادی بیداد سنگ

ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟

سینه کوبی‌های پیهم تا کجا؟

در عمل پوشیده مضمون حیات

لذت تخلیق قانون حیات

خیز و خلاق جهان تازه شو

شعله در بر کن خلیل آوازه شو

با جهان نامساعد ساختن

هست در میدان سپر انداختن

مرد خودداری که باشد پخته کار

با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان

می‌شود جنگ آزما با آسمان

بر کند بنیاد موجودات را

می‌دهد ترکیب نو ذرات را

گردش ایام را برهم زند

چرخ نیلی‌فام را برهم زند

می‌کند از قوت خود آشکار

روزگار نو که باشد سازگار

در جهان نتوان اگر مردانه زیست

همچو مردان جان‌سپردن زندگی‌ست

آزماید صاحب قلب سلیم

زور خود را از مهمات عظیم

عشق با دشوار ورزیدن خوش‌َست

چون خلیل از شعله گلچیدن خوشَ‌ست

ممکنات قوت مردان کار

گردد از مشکل‌پسندی آشکار

حربه‌ی دون همتان کین است و بس

زندگی را این یک آئین است و بس

زندگانی قوت پیداستی

اصل او از ذوق استیلاستی

عفو بیجا سردی خون حیات

سکته‌ای در بیت موزون حیات

هر که در قعر مذلت مانده است

ناتوانی را قناعت خوانده است

ناتوانی زندگی را رهزن است

بطنش از خوف و دروغ آبستن است

از مکارم اندرون او تهی‌ست

شیرش از بهر ذمائم فربهی‌ست

هوشیار ای صاحب عقل سلیم

در کمینها می‌نشیند این غنیم

گر خردمندی فریب او مخور

مثل حر با هر زمان رنگش دگر

شکل او اهل نظر نشناختند

پرده‌ها بر روی او انداختند

گاه او را رحم و نرمی پرده‌دار

گاه می‌پوشد ردای انکسار

گاه او مستور در مجبوری‌ست

گاه پنهان در ته معذوری است

چهره در شکل تن آسانی نمود

دل ز دست صاحب قوت ربود

با توانایی صداقت توأم است

گر خود آگاهی همین جام جم است

زندگی کشت است و حاصل قوتَ‌ست

شرح رمز حق و باطل قوتَ‌ست

مدعی گر مایه‌دار از قوت است

دعوی او بی‌نیاز از حجت است

باطل از قوت پذیرد شأن حق

خویش را حق داند از بطلان حق

از کن او زهر کوثر می شود

خیر را گوید شری ، شر می‌شود

ای ز آداب امانت بی‌خبر

از دو عالم خویش را بهتر شمر

از رموز زندگی آگاه شو

ظالم و جاهل ز غیرالله شو

چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند

گر نبینی راه حق بر من بخند

person فرید
chat
•••

شعری از منظومه جلالی/عارف بالله مولانا قاضی جلال الدین فقهی نقشبندی قدس سره

یکشنبه ۱۴۰۳/۰۸/۰۶، 6:9 AM

نه کاکل درویشی نه داغ کلی دارم

یک کهنه گلیم از مو یک خانه گِلی دارم


خاکی صفتان را من خاک قدمم امّا

با هر که چِغِل باشد گردن چِغِلی دارم


کس را نکنم شرکت کین از تو و آن از من

در دایره قسمت عار از لَک و لی دارم


زانجا که به خود مشغول فارغ زجهان باشم

بر سنّی و بر شیعی من فضل جَلی دارم


اسباب تعصّب را آتش زدم و رفتم

این نکته که می گویم اورا عملی دارم


نی وقت نماز خود اوراد ریا خوانم

نی وقت نماز خود مُهر بغلی دارم


اصحاب پیمبر را ازواج مطهّر را

نی بغض و حسد ورزم نی من دغلی دارم


با صدق و صفا مقرون با نورحیا مفتون

هم مهر عُمر در دل هم حُبّ علی دارم


هر کس که به خود گیرد این شیو جلال الدین

بالله که من اورا بی شبهه ولی دارم


عارف بالله مولانا قاضی جلال الدین فقهی نقشبندی قدس سره

person حسام الدین
chat
•••

کیف الطریق إلی الله؟

پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۷/۰۵، 9:58 PM

بایزید بسطامی را گفتند:

" کیف الطریق إلی الله؟ "

گفت: خود را در درون دوستی از آنِ او جای کن!

گفتند: آن‌گاه چه بود و این حدیث چه معنا دارد؟

گفت: زیرا که او هر روز هزار بار در دل دوستان خود نظر کند.

باشد که یکباری در دل دوستی نظر کند

و تو خود را در دل او جای کرده باشی،

به تبعیتِ دل او، دل تو محلّ نظرِ عنایت گردد. و تو را خود در همه‌ی عمر این بس بود.

عین‌القضات همدانی


جان عالم آدمست ای آدمی

دل به من ده یک دمی گر همدمی

در خرابات فنا با ما نشین

ذوق سرمستان بزم ما ببین

آینه بردار تا بینی نکو

جان و جانان خوش نشسته روبرو

نور او داریم دائم در نظر

یک نظر در چشم مست ما نگر

person فرید
chat
•••

دیوان شمس #توکل #مولانا

سه شنبه ۱۴۰۳/۰۴/۱۹، 8:43 PM

اگر چرخ وجود من از این گردش فروماند

بگرداند مرا آن کس که گردون را بگرداند


اگر این لشکر ما را ز چشم بد شکست افتد

به امر شاه لشکرها از آن بالا فروآید


اگر باد زمستانی کند باغ مرا ویران

بهار شهریار من ز دی انصاف بستاند


شمار برگ اگر باشد یکی فرعون جباری

کف موسی یکایک را به جای خویش بنشاند


مترسان دل مترسان دل ز سختی‌های این منزل

که آب چشمه حیوان بتا هرگز نمیراند


رایناکم رایناکم و اخرجنا خفایاکم

فان لم تنتهوا عنها فایانا و ایاکم


و ان طفتم حوالینا و انتم نور عینانا

فلا تستیاسوا منان فان العیش احیاکم


شکسته بسته تازی‌ها برای عشقبازی‌ها

بگویم هر چه من گویم شهی دارم که بستاند


چو من خود را نمی‌یابم سخن را از کجا یابم

همان شمعی که داد این را همو شمعم بگیراند

person فرید
chat
•••

پند نامه 》در بیان عاقبت اندیشی

چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۳/۱۶، 6:32 PM

از بلا تا رسته گردی ای عزیز

باز باید داشتن دست از دو چیز


رو تو دست از نفس و دنیا باز دار

تا بلاها را نباشد با تو کار


ور به حرص و آز گردی مبتلا

با تو روی آرد ز هر سو صد بلا


آنکه نبود هیچ نقدش در میان

هر کجا باشد بود اندر امان


نفس و دنیا را رها کن ای پسر

باز رستی از بلا و از خطر


ای بسا کس کز برای نفس زار

در بلا افتاد و گشت از غم نزار


از برای نفس، مرغ نامراد

آمد و در دام صیاد اوفتاد


تا دلت آرام یابد ای پسر

بود و نابود جهان یکسان شمر


از عذاب و قهر حق ایمن مباش

در پی آزار هر مؤمن مباش


در بلا یاری مخواه از هیچ کس

زانکه نبود جز خدا فریادرس


هر که‌را رنجانده عذرش بخواه

تا نباشد خصم تو در عرصه‌گاه


گر غنا خواهد کسی از ذوالمنن

در قناعت می‌توانش یافتن

person فرید
chat
•••

سخنی به نژاد نو/خطاب به جاوید/علامه اقبال لاهوری

جمعه ۱۴۰۳/۰۱/۱۷، 12:14 PM

اقبال لاهوری

اقبال لاهوری » جاویدنامه »

بخش ۶۲ - خطاب به جاوید


سخنی به نژاد نو


این سخن آراستن بی حاصل است

بر نیاید آنچه در قعر دل است


گرچه من صد نکته گفتم بی حجاب

نکته ئی دارم که ناید در کتاب


گر بگویم می شود پیچیده تر

حرف و صوت او را کند پوشیده تر


سوز او را از نگاه من بگیر

یا ز آه صبحگاه من بگیر


مادرت درس نخستین با تو داد

غنچهٔ تو از نسیم او گشاد


از نسیم او ترا این رنگ و بوست

ای متاع ما بهای تو ازوست


دولت جاوید ازو اندوختی

از لب او لااله آموختی


ای پسر ذوق نگه از من بگیر

سوختن در لااله از من بگیر


لااله گوئی بگو از روی جان

تا ز اندام تو آید بوی جان


مهر و مه گردد ز سوز لااله

دیده ام این سوز را در کوه و که


این دو حرف لااله گفتار نیست

لااله جز تیغ بی زنهار نیست


زیستن با سوز او قهاری است

لااله ضرب است و ضرب کاری است


مؤمن و پیش کسان بستن نطاق

مؤمن و غداری و فقر و نفاق

با پشیزی دین و ملت را فروخت

هم متاع خانه و هم خانه سوخت

لااله اندر نمازش بود و نیست

نازها اندر نیازش بود و نیست

نور در صوم و صلوت او نماند

جلوه ئی در کائنات او نماند

آنکه بود الله او را ساز و برگ

فتنهٔ او حب مال و ترس مرگ

رفت ازو آن مستی و ذوق و سرور

دین او اندر کتاب و او بگور

صحبتش با عصر حاضر در گرفت

حرف دین را از دو «پیغمبر» گرفت

آن ز ایران بود و این هندی نژاد

آن ز حج بیگانه و این از جهاد

تا جهاد و حج نماند از واجبات

رفت جان از پیکر صوم و صلوت

روح چون رفت از صلوت و از صیام

فرد ناهموار و ملت بی نظام

سینه ها از گرمی قرآن تهی

از چنین مردان چه امید بهی

از خودی مرد مسلمان در گذشت

ای خضر دستی که آب از سر گذشت

سجده ئی کزوی زمین لرزیده است

بر مرادش مهر و مه گردیده است

ق

سنگ اگر گیرد نشان آن سجود

در هوا آشفته گردد همچو دود

این زمان جز سر بزیری هیچ نیست

اندر و جز ضعف پیری هیچ نیست

آن شکوه ربی الاعلی کجاست

این گناه اوست یا تقصیر ماست

هر کسی بر جادهٔ خود تند رو

ناقهٔ ما بی زمام و هرزه دو

صاحب قرآن و بی ذوق طلب؟

العجب ثم العجب ثم العجب!

گر خدا سازد ترا صاحب نظر

روزگاری را که می آید نگر

عقلها بیباک و دلها بی گداز

چشمها بی شرم و غرق اندر مجاز

علم و فن دین و سیاست ، عقل و دل

زوج زوج اندر طواف آب و گل

آسیا آن مرز و بوم آفتاب

غیر بین از خویشتن اندر حجاب

قلب او بی واردات نو بنو

حاصلش را کس نگیرد باد و جو

روزگارش اندرین دیرینه دیر

ساکن و یخ بسته و بی ذوق سیر

صید ملایان و نخچیر ملوک

آهوی اندیشه او لنگ و لوک

عقل و دین و دانش و ناموس و ننگ

بسته فتراک لردان فرنگ

تاختم بر عالم افکار او

بر دریدم پردهٔ اسرار او

در میان سینه دل خون کرده ام

تا جهانش را دگرگون کرده ام

من بطبع عصر خود گفتم دو حرف

کرده ام بحرین را اندر دو ظرف

حرف پیچاپیچ و حرف نیش دار

تا کنم عقل و دل مردان شکار

حرف ته داری باند از فرنگ

نالهٔ مستانه ئی از تار چنگ

اصل این از ذکر و اصل آن ز فکر

ای تو بادا وارث این فکر و ذکر

آب جویم از دو بحر اصل من است

فصل من فصل است و هم وصل من است

تا مزاج عصر من دیگر فتاد

طبع من هنگامهٔ دیگر نهاد

نوجوانان تشنه لب خالی ایاغ

شسته رو تاریک جان روشن دماغ

کم نگاه و بی یقین و نا امید

چشم شان اندر جهان چیزی ندید

ناکسان منکر ز خود مؤمن به غیر

خشت بند از خاکشان معمار دیر

مکتب از مقصود خویش آگاه نیست

تا بجذب اندرونش راه نیست

نور فطرت راز جانها پاک شست

یک گل رعنا ز شاخ او نرست

خشت را معمار ما کج می نهد

خوی بط با بچهٔ شاهین دهد

علم تا سوزی نگیرد از حیات

دل نگیرد لذتی از واردات

علم جز شرح مقامات تو نیست

علم جز تفسیر آیات تو نیست

سوختن میباید اندر نار حس

تا بدانی نقرهٔ خود را ز مس

علم حق اول حواس آخر حضور

آخر او می نگنجد در شعور

صد کتاب آموزی از اهل هنر

خوشتر آن درسی که گیری از نظر

هر کسی زان می که ریزد از نظر

مست می گردد بانداز دگر

از دم باد سحر میرد چراغ

لاله زان باد سحر ، می در ایاغ

کم خور و کم خواب و کم گفتار باش

گرد خود گردنده چون پرگار باش

منکر حق نزد ملا کافر است

منکر خود نزد من کافر تر است

آن به انکار وجود آمد «عجول،

این «عجول» و هم «ظلوم» و هم «جهول»

شیوهٔ اخلاص را محکم بگیر

پاک شو از خوف سلطان و امیر

عدل در قهر و رضا از کف مده

قصد در فقر و غنا از کف مده

حکم دشوار است تأویلی مجو

جز به قلب خویش قندیلی مجو

حفظ جانها ذکر و فکر بی حساب

حفظ تنها ضبط نفس اندر شباب

حاکمی در عالم بالا و پست

جز به حفظ جان و تن ناید بدست

لذت سیر است مقصود سفر

گر نگه بر آشیان داری مپر

ماه گردد تا شود صاحب مقام

سیر آدم را مقام آمد حرام

زندگی جز لذت پرواز نیست

آشیان با فطرت او ساز نیست

رزق زاغ و کرکس اندر خاک گور

رزق بازان در سواد ماه و هور

سر دین صدق مقال اکل حلال

خلوت و جلوت تماشای جمال

در ره دین سخت چون الماس زی

دل بحق بر بند و بی وسواس زی

سری از اسرار دین بر گویمت

داستانی از مظفر گویمت

اندر اخلاص عمل فرد فرید

پادشاهی با مقام با یزید

پیش او اسبی چو فرزندان عزیز

سخت کوش چون صاحب خود در ستیز

سبزه رنگی از نجیبان عرب

باوفا ، بی عیب ، پاک اندر نسب

مرد مؤمن را عزیز ای نکته رس

چیست جز قرآن و شمشیر و فرس

من چه گویم وصف آن خیر الجیاد

کوه و روی آبها رفتی چو باد

روز هیجا از نظر آماده تر

تند بادی طایف کوه و کمر

در تک او فتنه های رستخیز

سنگ از ضرب سم او ریز ریز

روزی آن حیوان چو انسان ارجمند

گشت از درد شکم زار و نژند

کرد بیطاری علاجش از شراب

اسب شه را وارهاند از پیچ و تاب

شاه حق بین دیگر آن یکران نخواست

شرع تقوی از طریق ما جداست

ای ترا بخشد خدا قلب و جگر

طاعت مرد مسلمانی نگر

دین سراپا سوختن اندر طلب

انتهایش عشق و آغازش ادب

آبروی گل ز رنگ و بوی اوست

بی ادب ، بی رنگ و بو ، بی آبروست

نوجوانی را چو بینم بی ادب

روز من تاریک می گردد چو شب

تاب و تب در سینه افزاید مرا

یاد عهد مصطفی آید مرا

از زمان خود پشیمان میشوم

در قرون رفته پنهان میشوم

ستر زن یا زوج یا خاک لحد

ستر مردان حفظ خویش از یار بد

حرف بد را بر لب آوردن خطاست

کافر و مؤمن همه خلق خداست

آدمیت ، احترام آدمی

با خبر شو از مقام آدمی

آدمی از ربط و ضبط تن به تن

بر طریق دوستی گامی بزن

بندهٔ عشق از خدا گیرد طریق

می شود بر کافر و مؤمن شفیق

کفر و دین را گیر در پهنای دل

دل اگر بگریزد از دل وای دل

گرچه دل زندانی آب و گل است

اینهمه آفاق آفاق دل است

گرچه باشی از خداوندان ده

فقر را از کف مده از کف مده

سوز او خوابیده در جان تو هست

این کهن می از نیاگان تو هست

در جهان جز درد دل سامان مخواه

نعمت از حق خواه و از سلطان مخواه

ای بسا مرد حق اندیش و بصیر

می شود از کثرت نعمت ضریر

کثرت نعمت گداز از دل برد

ناز می آرد نیاز از دل برد

سالها اندر جهان گردیده ام

نم به چشم منعمان کم دیده ام

من فدای آنکه درویشانه زیست

وای آنکو از خدا بیگانه زیست

در مسلمانان مجو آن ذوق و شوق

آن یقین آن رنگ و بو آن ذوق و شوق

عالمان از علم قرآن بی نیاز

صوفیان درنده گرگ و مو دراز

گرچه اندر خانقاهان های و هوست

کو جوانمردی که صهبا در کدوست

هم مسلمانان افرنگی مآب

چشمهٔ کوثر بجویند از سراب

بی خبر از سر دین اند این همه

اهل کین اند اهل کین اند این همه

خیر و خوبی بر خواص آمد حرام

دیده ام صدق و صفا را در عوام

اهل دین را باز دان از اهل کین

هم نشین حق بجو با او نشین

کرکسان را رسم و آئین دیگر است

سطوت پرواز شاهین دیگرست

مرد حق از آسمان افتد چو برق

هیزم او شهر و دشت غرب و شرق

ما هنوز اندر ظلام کائنات

او شریک اهتمام کائنات

او کلیم و او مسیح و او خلیل

او محمد او کتاب او جبرئیل

آفتاب کائنات اهل دل

از شعاع او حیات اهل دل

اول اندر نار خود سوزد ترا

باز سلطانی بیاموزد ترا

ما همه با سوز او صاحبدلیم

ورنه نقش باطل آب و گلیم

ترسم این عصری که تو زادی درآن

در بدن غرق است و کم داند ز جان

چون بدن از قحط جان ارزان شود

مرد حق در خویشتن پنهان شود

در نیابد جستجو آن مرد را

گرچه بیند روبرو آن مرد را

تو مگر ذوق طلب از کف مده

گرچه در کار تو افتد صد گره

گر نیابی صحبت مرد خبیر

از اب وجد آنچه من دارم بگیر

پیر رومی را رفیق راه ساز

تا خدا بخشد ترا سوز و گداز

زانکه رومی مغز را داند ز پوست

پای او محکم فتد در کوی دوست

شرح او کردند و او را کس ندید

معنی او چون غزال از ما رمید

رقص تن از حرف او آموختند

چشم را از رقص جان بر دوختند

رقص تن در گردش آرد خاک را

رقص جان برهم زند افلاک را

علم و حکم از رقص جان آید بدست

هم زمین هم آسمان آید بدست

فرد ازوی صاحب جذب کلیم

ملت ازوی وارث ملک عظیم

رقص جان آموختن کاری بود

غیر حق را سوختن کاری بود

تا ز نار حرص و غم سوزد جگر

جان برقص اندر نیاید ای پسر

ضعف ایمانست و دلگیریست غم

نوجوانا «نیمه پیری است غم»

می شناسی حرص «فقر حاضر» است

من غلام آنکه بر خود قاهر است

ای مرا تسکین جان ناشکیب

تو اگر از رقص جان گیری نصیب

سر دین مصطفی گویم ترا

هم به قبر اندر دعا گویم ترا

person فرید
chat
•••

در فضیلت آدمی بر حیوانات 》مخزن الاسرار نظامی گنجوی

دوشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۱۴، 2:20 AM

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار »

بخش ۳۲ - مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات


ای به زمین بر چو فلک نازنین

ناز کِشَت هم فلک و هم زمین


کار تو زآنجا که خبر داشتی

برتر از آن شد که تو پنداشتی


اول از آن دایه که پرورده‌ای

شیر نخوردی که شکر خورده‌ای


نیکوییَت باید کافزون بود

نیکویی افزون‌تر ازین چون بود؟


کز سر آن خامه که خاریده‌اند

نغز نگاریت نگاریده‌اند


رشته جان بر جگرت بسته‌اند

گوهر تن بر کمرت بسته‌اند


به که ضعیفی که درین مرغزار

آهوی فربه ندود با نزار


جانورانی که غلام تواند

مرغ علف‌خواره دام تواند


چون تو همایی شرف کار باش

کم خور و کم گوی و کم‌آزار باش


هر که تو بینی ز سپید و سیاه

بر سر کاری است در این کارگاه


جغد که شوم است به افسانه در

بلبل گنج است به ویرانه در


هر که در این پرده نشانیش هست

در خور تن قیمت جانیش هست


گرچه ز بحرِ تو به گوهر کمند

چون تو همه گوهریِ عالَمند


بیش و کمی را که کشی در شمار

رنج به قدر دیَتَش چشم دار


نیک و بد ملک به کار تواند

در بد و نیک آینه‌دار تواند


کفش دهی باز دهندت کلاه

پرده‌دری پرده درندت چو ماه


خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار

تا چو شبت نام بود پرده‌دار


پرده زنبور گل سوری است

وانِ تو این پرده‌ی زنبوری است


چند پری چون مگس از بهر قوت؟

در دهن این تنه‌ی عنکبوت


پردگیانی که جهان داشتند

راز تو در پرده نهان داشتند


از ره این پرده فزون آمدی

لاجرم از پرده برون آمدی


دل که نه در پرده، وداعش مکن

هر چه نه در پرده، سماعش مکن


شعبده‌بازی که در این پرده هست

بر سرت این پرده به بازی نبست


دست جز این پرده به جایی مزن

خارج از این پرده نوایی مزن


بشنو از این پرده و بیدار شو

خلوتیِ پرده اسرار شو


جسمت را پاکتر از جان کنی

چونکه چهل روز به زندان کنی


مرد به زندان شرف آرد به دست

یوسف ازین روی به زندان نشست


قدر دل و پایه جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن


سیم طبایع به ریاضت سپار

زر طبیعت به ریاضت برآر


تا ز ریاضت به مقامی رسی

کت به کسی درکشد این ناکسی


توسنی طبع چو رامت شود

سکه اخلاص به نامت شود


عقل و طبیعت که ترا یار شد

قصه آهنگر و عطار شد


کاین ز تبش آینه رویت کند

وان ز نفس غالیه بویت کند


در بُنهِ طبع نجات اندکی است

در قفس مرغ حیات اندکی است


هر چه خلاف‌آمدِ عادت بوَد

قافله‌سالارِ سعادت بود


سر ز هوا تافتن از سروری است

ترک هوا قوت پیغمبری است


گر نفسی نفس به فرمان توست

کفش بیاور که بهشت آن توست


از جرس نفس برآور غریو

بنده دین باش نه مزدور دیو


در حرم دین به حمایت گریز

تا رهی از کش مکش رستخیز


زآتش دوزخ که چنان غالب است

بوی نبی شحنه بوطالب است


هست حقیقت نظر مقبلان

درع پناهنده روشن‌دلان

person فرید
chat
•••

شعر

پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۶/۲۳، 5:59 PM

دریغا کین چنین حزنی به دل شد

هر آنکس رنج دادم خود بهل شد

چه سوزی در دلم از حسن رویش

کجا آن محرمی خواهان کویش

که از این سینه ام دردی بجوید

ز سیمای رخش هر دم بگوید

در این عالم نباشد خوش تر از او

خجل بوی خوش نرگس ز آن بو

مبندید افترا کین مرد مغرور

خودش را نیک دارد کور زین نور

غمی دارم چو دریای خزر من

کند بر وصل خود او بر حذر من

مرا درگیر آن عالم که کردند

به چشمانم همه عالم بمردند

به خلوت این غمش را بر فروزم

ز این شعله جهانی را بسوزم

چو ماهی اندر آن دریا خوشم من

بخفتم اندر این رئیا خوشم من

تو برخیز ای جوان از خواب برخیز

ز تخم حب او اندر دلت ریز

بمیر از عشق این دنیای فانی

بشو عاشق به حسن آسمانی

مترس از مردن این جسم فانی

شهادت زندگانی جاودانی

عجب از آن دمی در شوق رویش

کنم مستی شوم در جست و جویش

اگر خاکم کند در گورستان

الینا ترجعونش خوش تر از جان

بشیر این ذوق را در دل نهان کن

غمت بر شعر زن آگه جهان کن

سخن داری بگو هرگز مترسی

پذیری ناپذیری را مپرسی


مولانا محمد بشیر حفظه الله

person فرید
chat
•••

سروده ها و نعت های خوانده شده در حلقه های ذکر

شنبه ۱۳۹۹/۰۵/۰۴، 9:58 PM
person حسام الدین
chat
•••

شعری از منظومه جلالی

شنبه ۱۳۹۹/۰۵/۰۴، 12:8 PM

نه کاکل درویشی نه داغ کلی دارم

یک کهنه گلیم از مو یک خانه گِلی دارم

خاکی صفتان را من خاک قدمم امّا

با هر که چِغِل باشد گردن چِغِلی دارم

کس را نکنم شرکت کین از تو و آن از من

در دایره قسمت عار از لَک و لی دارم

زانجا که به خود مشغول فارغ زجهان باشم

بر سنّی و بر شیعی من فضل جَلی دارم

اسباب تعصّب را آتش زدم و رفتم

این نکته که می گویم او را عملی دارم


نی وقت نماز خود اوراد ریا خوانم

نی وقت نماز خود مُهر بغلی دارم

اصحاب پیمبر را ازواج مطهّر را

نی بغض و حسد ورزم نی من دغلی دارم

با صدق و صفا مقرون با نور حیا مفتون

هم مهر عُمر در دل هم حُبّ علی دارم

هر کس که به خود گیرد این شیو جلال الدین

بالله که من او را بی شبهه ولی دارم

عارف بالله مولانا قاضی جلال الدین فقهی نقشبندی قدس سره

person حسام الدین
chat
•••

عارف بالله حضرت مولانا ﻗﺎﺿﻲ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﻓﻘﻬﻲ رحمه الله 

شنبه ۱۳۹۹/۰۵/۰۴، 10:55 AM

ﻋﺎﺭﻑ ﻭ فقیه و ﺷﺎﻋﺮ اهل‌سنت


ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﻣﺰﺍﺭﻡ ﺑﻨﻮﻳﺴﻴﺪ ﻛﻪ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺩﻟﻲ ﺧﻔﺖ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﻛﻪ ﺍﻭ ﺯﺍﺩﻩ ﻏﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯ غم های ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ.

ﻗﺎﺿﻲ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﻓﻘﻬﻲ ﺳﻠﺠﻮﻗﻲ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۲۶۹ ﻫﺠﺮﻱ ﺷﻤﺴﻲ ﺩﺭ ﺟﻠﮕﻪ ﻣﻮﺳﻲ ﺁﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﺗﻮﺍﺑﻊ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺑﺖ ﺟﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻱ ﺍﺩﻳﺐ ﻭ ﻓﻘﻴﻪ – ﺣﺎﺝ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﺍﺣﻤﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ – ﻣﻼ ﺻﺎﺣﺐ ﺟﺎﻥ ﻏﻔﺮ ﺍﻟﻠﻪ – ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ . و ابوی ایشان از خلفای حضرت شاه ولی الله هراتی بشمار می رفتند.

ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺷﻌﺮﻱ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺳﺮﻭﺩ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﻧﻤﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺷﺎﻋﺮﻱ ﺭﻭﻱ ﺁﻭﺭﺩ و اولین کتاب خویش را در سنین کودکی نگاشتند .
چنانچه سروده اند.

ادامه مطلب ...
person حسام الدین
chat
•••

اشعاری از عارف بالله مولانا قاضی جلال الدین فقهی قدس سره

شنبه ۱۳۹۹/۰۵/۰۴، 10:41 AM

مرا حفظ فرما درین دوره یارب
که دینار دین و ذهب گشته مذهب

نه یک عالم با عمل مانده باقی
نه یک صاف دل صوفی صاف مشرب

چه عالم چه واعظ چه شیخ المشایخ
پی جمع مالند و تحصیل منصب

زعقبی فراموش دارند اخوان
کند هر یکی کار دنیا مرتب

نه بانک اقامت نه صف جماعت
نه تدریس فقه ونه تاسیس مکتب

به جمعی سرو کار من اوفتاده
که همتای عباس دوسند و اشعب

قناعت در ان دل کجای گیرد
که از شربت حرص باشد لبالب

ندانم چون من زادم از مادر دهر
در آن لحظه بوده طلوع چه کوکب

که یکدم نیم در جهان فارغ البال
ز غوغای مردم بهر روز و هر شب

برای همه مردم و کس برایم
ندیدم که یک‌ربع ساعت کند تب

زبون از حیا پیش خصم ضعیفم
چو مار تنومند در جنگ عقرب

مناز ای سواره مرنج ای پیاده
که فردا نه راکب بماند نه مرکب

مگو توبه خواهم نمودن به پیری
بسا طفل کز جان تهی کرده قالب

درآن دم که داعی کند دعوت مرگ
اجابت کند کرگدن مثل ارنب

ره راست کن پیشه چون شیرمردان
مکن حیله بازی به مانند ثعلب

جلالا مکن سعی بی‌جا از این پس
که بیمار ر۹ا جان رسیدست بر لب

زمن بر نمی آید اصلاح فاسد
که از بی‌ادب کس نگردد مودب

مگر زور مهدی کند چاره خصمم
مگر تیغ حیدر کند دفع مرحب

person حسام الدین
chat
•••