دانلود دو جلسه از سلسله کلاس های تشریح مثنوی مولانا محمدبهزاد فقهی دامت برکاتهم
سلسله کلاسهای تشریح مثنوی معنوی ➖سخنران: استاد ابوفؤاد بهزاد فقهی ➖مکان: شهرستان خواف - مسجد نور ➖دانلود: با لینک مستقیم ➖موضوع: جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او | |||
سلسله کلاسهای تشریح مثنوی معنوی ➖سخنران: استاد ابوفؤاد بهزاد فقهی ➖مکان: شهرستان تایباد - مسجد مولانا ابوبکر تایبادی ➖دانلود: با لینک مستقیم ➖موضوع اول: نواختن مجنون آن سگ را که مقیم کوی لیلی بود بخش ۱۷ ➖موضوع دوم: رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸ ابیات جلسه اول: عیشة ضنک و نجزی بالعمی ابیات جلسه دوم: موضوع اول: سغبهٔ صورت شد آن خواجهٔ سلیم که به ده میشد بگفتاری سقیم سوی دام آن تملق شادمان از کرم دانست مرغ آن دانه را مرغکان در طمع دانه شادمان گر ز شادی خواجه آگاهت کنم مختصر کردم چو آمد ده پدید قرب ماهی ده بده میتاختند هر که در ره بی قلاوزی رود هر که تازد سوی کعبه بی دلیل هر که گیرد پیشهای بیاوستا جز که نادر باشد اندر خافقین مال او یابد که کسبی میکند مصطفایی کو که جسمش جان بود اهل تن را جمله علم بالقلم هر حریصی هست محروم ای پسر اندر آن ره رنجها دیدند و تاب سیر گشته از ده و از روستا موضوع دوم: بعد ماهی چون رسیدند آن طرف روستایی بین که از بدنیتی روی پنهان میکند زیشان بروز آنچنان رو که همه زرق و شرست رویها باشد که دیوان چون مگس چون ببینی روی او در تو فتند در چنان روی خبیث عاصیه چون بپرسیدند و خانهش یافتند در فرو بستند اهل خانهاش لیک هنگام درشتی هم نبود بر درش ماندند ایشان پنج روز نه ز غفلت بود ماندن نه خری با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار او همیدیدش همیکردش سلام گفت باشد من چه دانم تو کیی گفت این دم با قیامت شد شبیه شرح میکردش که من آنم که تو آن فلان روزت خریدم آن متاع سر مهر ما شنیدستند خلق او همیگفتش چه گویی ترهات پنجمین شب ابر و بارانی گرفت چون رسید آن کارد اندر استخوان چون بصد الحاح آمد سوی در گفت من آن حقها بگذاشتم پنجساله رنج دیدم پنج روز یک جفا از خویش و از یار و تبار زانک دل ننهاد بر جور و جفاش هرچه بر مردم بلا و شدتست گفت ای خورشید مهرت در زوال امشب باران به ما ده گوشهای گفت یک گوشهست آن باغبان در کفش تیر و کمان از بهر گرگ گر تو آن خدمت کنی جا آن تست گفت صد خدمت کنم تو جای ده من نخسپم حارسی رز کنم بهر حق مگذارم امشب ای دودل گوشهای خالی شد و او با عیال چون ملخ بر همدگر گشته سوار شب همه شب جمله گویان ای خدا این سزای آنک شد یار خسان این سزای آنک اندر طمع خام خاک پاکان لیسی و دیوارشان بندهٔ یک مرد روشندل شوی از ملوک خاک جز بانگ دهل شهریان خود رهزنان نسبت بروح این سزای آنک بی تدبیر عقل چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف |