تـــصـــوف و عـــرفـــان

(تــزکــیــه و احــســان)

نقدی کوتاه بر چند بیت

شنبه ۱۴۰۴/۰۹/۱۵، 3:19 AM

«دل به دست آور که حجّ اکبر است / از هزاران کعبه یک دل بهتر است»

این بیت در ظاهر رنگ‌وبوی اخلاقی دارد، اما در واقع از ارزش حج می‌کاهد.

در قرآن کریم، تعبیر «الحجّ الأکبر» برای حجّ بیت‌الله الحرام به‌کار رفته است و در برابر آن، حجّ اصغر (عمره) قرار می‌گیرد.

بنابراین برابر نهادنِ «دل به دست آوردن» با «حجّ اکبر»، نوعی خلط میان فضیلت اخلاقی و فریضهٔ عبادی است.

«دل به دست آوردن» هرچند فضیلتی بزرگ در اخلاق اسلامی است، اما نه در رتبهٔ ارکان دین قرار می‌گیرد و نه می‌تواند بدیل حج دانسته شود.

سراینده‌ی بیت بالا در ادامه می‌گوید:

کعبهٔ بت‌خانهٔ خلیلِ آزر است

دل نظرگاهِ جلیلِ اکبر است

کعبه را سازند از سنگِ سیاه

دل بود پرتوگه نورِ اله

این تعابیر اشکالاتی جدّی دارند:

۱) اطلاقِ «بت‌خانهٔ خلیلِ آزر» بر کعبه

قرآن کریم کعبه را «قیاماً للناس»، «بیتاً مبارکاً» و «هدیً للعالمین» معرفی می‌کند.

خواندنِ کعبه با تعبیر «بت‌خانه» از نظر شرعی نادرست و با حرمت شعائر الهی ناسازگار است.

برخی به‌جای «بت‌خانه»، «بنیاد» می‌خوانند؛ یعنی کعبه ساختِ ابراهیم و دل ساختِ الله است، پس دل برتر است. این تعبیر نیز درست نیست؛ ابراهیم به امر الله معمار و بانیِ مجددِ کعبه است، پس در واقع بنیاد کعبه از الله است. همچنین، کعبه محل تجلی انوار و نظرگاه جلیل اکبر است بلکه دل با طواف کعبه و عبادت نزد آن محل نظر رب‌العالمین قرار می‌گیرد.

۲) تقابل تحقیرآمیز «سنگِ سیاه» و «دل»

هرچند کعبه از سنگ ساخته شده، اما قرآن کریم آن را شعیرهٔ الهی دانسته و تعظیم شعائر را «من تقوى القلوب» معرفی کرده است.

پایین آوردن ارزش کعبه در برابر «دل» در چارچوب منطق شرعی نیست.

۳) جایگزین‌سازی «دل» به‌جای «حجّ»

این ابیات به‌جای بالا بردن منزلت اخلاق، تقابل کاذب میان اخلاق و عبادات ایجاد می‌کند.

بنابراین شایسته است واعظان و اهل تصوف در منابر و مجالس دینی از استناد به این‌گونه ابیات پرهیز کنند.

ابیات سابق را بدین شکل می‌توان اصلاح کرد:

«دل به دست آور که خُلقِ اکبر است / از هزاران رنگ، یک لَون بهتر است»

✍🏻 عبدالحکیم سیدزاده

person فرید
chat
•••

سفر خیالی علامه اقبال لاهوری رحمه‌الله

شنبه ۱۴۰۴/۰۹/۰۸، 3:17 PM

سراسر زندگی دکتر اقبال، شاعر اسلام و فیلسوف عصر، از عشق به پیامبر بزرگ اسلام(ص) و شوق شهر او سرشار بود و در اشعار جاودان خود، همواره از این دو محبوب یاد کرده است.

اما در آخر روزهای زندگیش این جام لبریز شد، هرگاه نام مدینه را می‌شنید، اشک شوق بی‌خاسته از چشمانش جاری می‌گشت.

او با جسم نحیف خود که مدت‌ها به امراض و بیماری‌ها مبتلا بود نتوانست به زیارت رسول الله(ص) مشرف گردد اما با دل مشتاق و بی‌تاب خویش و نیز با اشعار شیرین و نیروی تخیل قوی خود، بارها در فضای شورانگیز حجاز پرواز کرد و پرنده فکر او همواره این آشیانه را نشیمن خود قرار داده بود.

او به پیشگاه رسول اکرم(ص) از خود و عصر خویش سخن به میان آورد و هر آنچه دل، عشق، اخلاص و وفایش می‌خواست اظهار نمود.[١]

در این سخن قریحه شاعری او و معانی و حقایقی که زمام آن‌ها را محکم نگه داشته بود طغیان کرده منفجر می‌شد و با خود چنین می‌گفت:


به حرفی می‌توان گفتن تمنای جهانی را

من از شوق حضوری طول دادم داستانی را


شعر او در مورد نبی کریم(ص) از بلیغ‌ترین و قوی و مؤثرترین اشعار و بیانگر افکار و عقاید و عصاره عمل و خلاصه تجربیات و تصویر عصر او و تعبیر عواطف و احساسات لطیف اوست.

او در عالم خیال به مکه و مدینه سفر می‌کند و به همین تصور همراه با کاروان عشق در سرزمین ریگستان و نرم به سیر خود ادامه می‌دهد و از شدت اشتیاق و محبت خیال می‌کند که این ریگ از ابریشم نرم‌تر است بلکه برایش چنین می‌نماید که هر ذره این ریگ قلبی است تپنده، لذا از ساربان می‌خواهد تا آهسته و آرام راه برود و بر این دل‌های تپنده و دردمند ترحم نماید:


چه‌خوش صحرا که‌شامش‌صبح خندانست

شبش کوتاه و روز او بلند است

قدم ای راهرو آهسته‌تر نه

چو ما هر ذرۀ او دردمند است


ادامه سفر خیالی علامه اقبال لاهوری

ادامه مطلب ...
person فرید
chat
•••

حافظ/شراب تلخ میخواهم

سه شنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۲، 4:36 AM

شرابِ تلخ می‌خواهم که مردافکن بُوَد زورش

که تا یک دَم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش


سِماطِ دَهرِ دون‌پرور ندارد شهدِ آسایش

مَذاقِ حرص و آز ای دل، بشو از تلخ و از شورَش


بیاور مِی که نَتْوان شد ز مکرِ آسمان ایمن

به لَعبِ زهرهٔ چنگیّ و مرّیخِ سلحشورش


کمندِ صیدِ بهرامی بیفکن، جامِ جم بردار

که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش


بیا تا در مِی صافیت رازِ دَهر بِنْمایم

به شرطِ آن که نَنْمایی به کج‌طبعانِ دل‌کورش


نظر کردن به درویشان مُنافیِّ بزرگی نیست

سلیمان با چُنان حشمت، نظرها بود با مورش


کمانِ ابرویِ جانان نمی‌پیچد سر از حافظ

ولیکن خنده می‌آید، بدین بازویِ بی‌زورش

person فرید
chat
•••

مولانا/هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین    کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین

یکشنبه ۱۴۰۴/۰۱/۱۰، 10:46 PM

هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین

کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین

نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود

چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین

این خوشی چیزی است بی‌چون کآید اندر نقش‌ها

گردد از حقه به حقه در میان آب و طین

لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان

باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین

گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت

گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین

از پس این پرده‌ها ناگاه روزی سر کند

جمله بت‌ها بشکند آنک نه آن است و نه این

جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید

تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین

گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را

روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین

آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت

ان فی هذا و ذاک عبرة للعالمین

ترسم از فتنه وگر نی گفتنی‌ها گفتمی

حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین

فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات

نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین

آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر

تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین

person فرید
chat
•••

اقبال لاهوری»اسرار خودی»شرح اسرار اسمای علی مرتضی رضی‌الله‌عنه

یکشنبه ۱۴۰۳/۱۱/۲۱، 8:0 AM

اقبال لاهوری

اقبال لاهوری » اسرار خودی »

بخش ۱۲ - در شرح اسرار اسمای علی مرتضی


مسلم اول شه مردان علی

عشق را سرمایه‌ی ایمان علی

از ولای دودمانش زنده‌ام

در جهان مثل گهر تابنده‌ام

نرگسم وارفته‌ی نظاره‌ام

در خیابانش چو بو آواره‌ام

زمزم ار جوشد ز خاک من ازوست

می اگر ریزد ز تاک من ازوست

خاکم و از مهر او آئینه‌ام

می‌توان دیدن نوا در سینه‌ام

از رخ او فال پیغمبر گرفت

ملت حق از شکوهش فر گرفت

قوت دین مبین فرموده‌اش

کائنات آئین‌پذیر از دوده‌اش

مرسل حق کرد نامش بوتراب

حق «یدالله» خواند در ام‌الکتاب

هر که دانای رموز زندگی‌ست

سر اسمای علی داند که چیست

خاک تاریکی که نام او تن است

عقل از بیداد او در شیون است

فکر گردون‌رس زمین‌پیما ازو

چشم کور و گوش ناشنوا ازو

از هوس تیغ دو رو دارد بدست

رهروان را دل برین رهزن شکست

شیر حق این خاک را تسخیر کرد

این گل تاریک را اکسیر کرد

مرتضی کز تیغ او حق روشن است

بوتراب از فتح اقلیم تن است

مرد کشور گیر از کراری است

گوهرش را آبرو خودداری است

هر که در آفاق گردد بوتراب

باز گرداند ز مغرب آفتاب

هر که زین بر مرکب تن تنگ بست

چون نگین بر خاتم دولت نشست

زیر پاش اینجا شکوه خیبر است

دست او آنجا قسیم کوثر است

از خود آگاهی یداللهی کند

از یداللهی شهنشاهی کند

ذات او دروازه‌ی شهر علوم

زیر فرمانش حجاز و چین و روم

حکمران باید شدن بر خاک خویش

تا مِیِ روشن خوری از تاک خویش

خاک‌گشتن مذهب پروانگی‌ست

خاک را اب شو که این مردانگی‌ست

سنگ شو ای همچو گل نازک بدن

تا شوی بنیاد دیوار چمن

از گل خود آدمی تعمیر کن

آدمی را عالمی تعمیر کن

گر بنا سازی نه دیوار و دری

خشت از خاک تو بندد دیگری

ای ز جور چرخ ناهنجار تنگ

جام تو فریادی بیداد سنگ

ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟

سینه کوبی‌های پیهم تا کجا؟

در عمل پوشیده مضمون حیات

لذت تخلیق قانون حیات

خیز و خلاق جهان تازه شو

شعله در بر کن خلیل آوازه شو

با جهان نامساعد ساختن

هست در میدان سپر انداختن

مرد خودداری که باشد پخته کار

با مزاج او بسازد روزگار

گر نسازد با مزاج او جهان

می‌شود جنگ آزما با آسمان

بر کند بنیاد موجودات را

می‌دهد ترکیب نو ذرات را

گردش ایام را برهم زند

چرخ نیلی‌فام را برهم زند

می‌کند از قوت خود آشکار

روزگار نو که باشد سازگار

در جهان نتوان اگر مردانه زیست

همچو مردان جان‌سپردن زندگی‌ست

آزماید صاحب قلب سلیم

زور خود را از مهمات عظیم

عشق با دشوار ورزیدن خوش‌َست

چون خلیل از شعله گلچیدن خوشَ‌ست

ممکنات قوت مردان کار

گردد از مشکل‌پسندی آشکار

حربه‌ی دون همتان کین است و بس

زندگی را این یک آئین است و بس

زندگانی قوت پیداستی

اصل او از ذوق استیلاستی

عفو بیجا سردی خون حیات

سکته‌ای در بیت موزون حیات

هر که در قعر مذلت مانده است

ناتوانی را قناعت خوانده است

ناتوانی زندگی را رهزن است

بطنش از خوف و دروغ آبستن است

از مکارم اندرون او تهی‌ست

شیرش از بهر ذمائم فربهی‌ست

هوشیار ای صاحب عقل سلیم

در کمینها می‌نشیند این غنیم

گر خردمندی فریب او مخور

مثل حر با هر زمان رنگش دگر

شکل او اهل نظر نشناختند

پرده‌ها بر روی او انداختند

گاه او را رحم و نرمی پرده‌دار

گاه می‌پوشد ردای انکسار

گاه او مستور در مجبوری‌ست

گاه پنهان در ته معذوری است

چهره در شکل تن آسانی نمود

دل ز دست صاحب قوت ربود

با توانایی صداقت توأم است

گر خود آگاهی همین جام جم است

زندگی کشت است و حاصل قوتَ‌ست

شرح رمز حق و باطل قوتَ‌ست

مدعی گر مایه‌دار از قوت است

دعوی او بی‌نیاز از حجت است

باطل از قوت پذیرد شأن حق

خویش را حق داند از بطلان حق

از کن او زهر کوثر می شود

خیر را گوید شری ، شر می‌شود

ای ز آداب امانت بی‌خبر

از دو عالم خویش را بهتر شمر

از رموز زندگی آگاه شو

ظالم و جاهل ز غیرالله شو

چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند

گر نبینی راه حق بر من بخند

person فرید
chat
•••

شعری از منظومه جلالی/عارف بالله مولانا قاضی جلال الدین فقهی نقشبندی قدس سره

یکشنبه ۱۴۰۳/۰۸/۰۶، 6:9 AM

نه کاکل درویشی نه داغ کلی دارم

یک کهنه گلیم از مو یک خانه گِلی دارم


خاکی صفتان را من خاک قدمم امّا

با هر که چِغِل باشد گردن چِغِلی دارم


کس را نکنم شرکت کین از تو و آن از من

در دایره قسمت عار از لَک و لی دارم


زانجا که به خود مشغول فارغ زجهان باشم

بر سنّی و بر شیعی من فضل جَلی دارم


اسباب تعصّب را آتش زدم و رفتم

این نکته که می گویم اورا عملی دارم


نی وقت نماز خود اوراد ریا خوانم

نی وقت نماز خود مُهر بغلی دارم


اصحاب پیمبر را ازواج مطهّر را

نی بغض و حسد ورزم نی من دغلی دارم


با صدق و صفا مقرون با نورحیا مفتون

هم مهر عُمر در دل هم حُبّ علی دارم


هر کس که به خود گیرد این شیو جلال الدین

بالله که من اورا بی شبهه ولی دارم


عارف بالله مولانا قاضی جلال الدین فقهی نقشبندی قدس سره

person حسام الدین
chat
•••

کیف الطریق إلی الله؟

پنجشنبه ۱۴۰۳/۰۷/۰۵، 9:58 PM

بایزید بسطامی را گفتند:

" کیف الطریق إلی الله؟ "

گفت: خود را در درون دوستی از آنِ او جای کن!

گفتند: آن‌گاه چه بود و این حدیث چه معنا دارد؟

گفت: زیرا که او هر روز هزار بار در دل دوستان خود نظر کند.

باشد که یکباری در دل دوستی نظر کند

و تو خود را در دل او جای کرده باشی،

به تبعیتِ دل او، دل تو محلّ نظرِ عنایت گردد. و تو را خود در همه‌ی عمر این بس بود.

عین‌القضات همدانی


جان عالم آدمست ای آدمی

دل به من ده یک دمی گر همدمی

در خرابات فنا با ما نشین

ذوق سرمستان بزم ما ببین

آینه بردار تا بینی نکو

جان و جانان خوش نشسته روبرو

نور او داریم دائم در نظر

یک نظر در چشم مست ما نگر

person فرید
chat
•••

پند نامه 》در بیان عاقبت اندیشی

چهارشنبه ۱۴۰۳/۰۳/۱۶، 6:32 PM

از بلا تا رسته گردی ای عزیز

باز باید داشتن دست از دو چیز


رو تو دست از نفس و دنیا باز دار

تا بلاها را نباشد با تو کار


ور به حرص و آز گردی مبتلا

با تو روی آرد ز هر سو صد بلا


آنکه نبود هیچ نقدش در میان

هر کجا باشد بود اندر امان


نفس و دنیا را رها کن ای پسر

باز رستی از بلا و از خطر


ای بسا کس کز برای نفس زار

در بلا افتاد و گشت از غم نزار


از برای نفس، مرغ نامراد

آمد و در دام صیاد اوفتاد


تا دلت آرام یابد ای پسر

بود و نابود جهان یکسان شمر


از عذاب و قهر حق ایمن مباش

در پی آزار هر مؤمن مباش


در بلا یاری مخواه از هیچ کس

زانکه نبود جز خدا فریادرس


هر که‌را رنجانده عذرش بخواه

تا نباشد خصم تو در عرصه‌گاه


گر غنا خواهد کسی از ذوالمنن

در قناعت می‌توانش یافتن

person فرید
chat
•••

صائب تبریزی/از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق/که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال

یکشنبه ۱۴۰۳/۰۱/۲۶، 11:28 PM

بدر از روشنی عاریه گردید هلال

کوته اندیش محال است کند فکر مال

در سیه دل نکند صحبت نیکان تاثیر

پای طاوس نگارین نشود از پر وبال

از چراغی که گدا می طلبد روشن شد

که شود روز شب تیره به ارباب سوال

تا به خسرو نکند زندگی شیرین تلخ

خون فرهاد محال است که گردد پامال

چه خیال است نفس راست تواند کردن

هرکه را جاذبه شوق کند استقبال

چون مه بدر کنندش به نظر دنبه گداز

ساغر هرکه درین بزم شود مالامال

شرکت آینه بر عشق غیورست گران

من وآن حسن لطیفی که ندارد تمثال

خط آزادی غمهاست گرفتاری عشق

در قفس مرغ آفات بود فارغبال

از حرام است ترا کاهلی از طاعت حق

که بود ذوق عبادت ثمر رزق حلال

تا بود دایره چرخ به جا چون مرکز

اختر ماچه خیال است برآید زوبال

گردش چرخ به اصلاح نیاورد مرا

خرمن هستی من پاک نشد زین غربال

در حضور آن که مرا کرد فراموش و نخواند

به چه امید کنم نامه خود را ارسال

می گشاید دل روشن گهر از خوش سخنان

کار زنگار به آیینه کند طوطی لال

نعمتی را که بود دیده شور از دنبال

هرکه با توسن سرکش کند اندیشه تاخت

مرگ را می کند از ساده دلی استقبال

مور را تا به کف دست سلیمان جا داد

حسن فرماندهیش گشت یکی صد زین خال

سیر افلاک دلیل است به آن عالم نور

شمع باشد سبب گردش فانوس خیال

به ثمر بارور از آب دو چشمم شده است

قطع پیوند کنم چون من ازان تازه نهال

چون کمالات ندارد ثمری جز خواری

جای رحم است برآن کس که کند کسب کمال

قسمت خاک نهادان نشود تلخی عیش

که می ناب ز دردست فزون رزق سفال

ماه نوگشت تمام ازره کاهش صائب

بی ریاضت نشود هیچ کس از اهل کمال

person فرید
chat
•••

در فضیلت آدمی بر حیوانات 》مخزن الاسرار نظامی گنجوی

دوشنبه ۱۴۰۲/۱۲/۱۴، 2:20 AM

نظامی » خمسه » مخزن الاسرار »

بخش ۳۲ - مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات


ای به زمین بر چو فلک نازنین

ناز کِشَت هم فلک و هم زمین


کار تو زآنجا که خبر داشتی

برتر از آن شد که تو پنداشتی


اول از آن دایه که پرورده‌ای

شیر نخوردی که شکر خورده‌ای


نیکوییَت باید کافزون بود

نیکویی افزون‌تر ازین چون بود؟


کز سر آن خامه که خاریده‌اند

نغز نگاریت نگاریده‌اند


رشته جان بر جگرت بسته‌اند

گوهر تن بر کمرت بسته‌اند


به که ضعیفی که درین مرغزار

آهوی فربه ندود با نزار


جانورانی که غلام تواند

مرغ علف‌خواره دام تواند


چون تو همایی شرف کار باش

کم خور و کم گوی و کم‌آزار باش


هر که تو بینی ز سپید و سیاه

بر سر کاری است در این کارگاه


جغد که شوم است به افسانه در

بلبل گنج است به ویرانه در


هر که در این پرده نشانیش هست

در خور تن قیمت جانیش هست


گرچه ز بحرِ تو به گوهر کمند

چون تو همه گوهریِ عالَمند


بیش و کمی را که کشی در شمار

رنج به قدر دیَتَش چشم دار


نیک و بد ملک به کار تواند

در بد و نیک آینه‌دار تواند


کفش دهی باز دهندت کلاه

پرده‌دری پرده درندت چو ماه


خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار

تا چو شبت نام بود پرده‌دار


پرده زنبور گل سوری است

وانِ تو این پرده‌ی زنبوری است


چند پری چون مگس از بهر قوت؟

در دهن این تنه‌ی عنکبوت


پردگیانی که جهان داشتند

راز تو در پرده نهان داشتند


از ره این پرده فزون آمدی

لاجرم از پرده برون آمدی


دل که نه در پرده، وداعش مکن

هر چه نه در پرده، سماعش مکن


شعبده‌بازی که در این پرده هست

بر سرت این پرده به بازی نبست


دست جز این پرده به جایی مزن

خارج از این پرده نوایی مزن


بشنو از این پرده و بیدار شو

خلوتیِ پرده اسرار شو


جسمت را پاکتر از جان کنی

چونکه چهل روز به زندان کنی


مرد به زندان شرف آرد به دست

یوسف ازین روی به زندان نشست


قدر دل و پایه جان یافتن

جز به ریاضت نتوان یافتن


سیم طبایع به ریاضت سپار

زر طبیعت به ریاضت برآر


تا ز ریاضت به مقامی رسی

کت به کسی درکشد این ناکسی


توسنی طبع چو رامت شود

سکه اخلاص به نامت شود


عقل و طبیعت که ترا یار شد

قصه آهنگر و عطار شد


کاین ز تبش آینه رویت کند

وان ز نفس غالیه بویت کند


در بُنهِ طبع نجات اندکی است

در قفس مرغ حیات اندکی است


هر چه خلاف‌آمدِ عادت بوَد

قافله‌سالارِ سعادت بود


سر ز هوا تافتن از سروری است

ترک هوا قوت پیغمبری است


گر نفسی نفس به فرمان توست

کفش بیاور که بهشت آن توست


از جرس نفس برآور غریو

بنده دین باش نه مزدور دیو


در حرم دین به حمایت گریز

تا رهی از کش مکش رستخیز


زآتش دوزخ که چنان غالب است

بوی نبی شحنه بوطالب است


هست حقیقت نظر مقبلان

درع پناهنده روشن‌دلان

person فرید
chat
•••

خلفای راشدین از نگاه فردوسی کبیر

جمعه ۱۴۰۲/۰۹/۲۴، 9:30 PM
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی

خداوند امر و خداوند نهی
که خورشید بعد از رسولان مه

نتابید بر کس ز بوبکر به
عمر کرد اسلام را آشکار

بیاراست گیتی چو باغ بهار
پس از هر دو آن بود عثمان گزین

خداوند شرم و خداوند دین
چهارم علی بود و جفت بتول

که او را به خوبی ستاید رسول
صحابان او جمله اخیر بودند

همه هر یکی همچو اختر بودند
ولیکن ازیشان چهار آمدند

که در دین حق پایدار آمدند
ابوبکر صدیق شیخ عتیق

که بد روز و شب مصطفی را رفیق
پس از وی عمر بد که قیصر به روم

ز سهمش نیاراست خفتن به بوم
سیم، میر عثمان دین دار بود

که شرم و حیا زو پدیدار بود
چهارم علی ابن عم رسول

سر شیرمردان و جفت بتول
از آزار این چار، دل را بتاب

که آزارشان دوزخ آرد به تاب
person فرید
chat
•••

شعر

پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۶/۲۳، 5:59 PM

دریغا کین چنین حزنی به دل شد

هر آنکس رنج دادم خود بهل شد

چه سوزی در دلم از حسن رویش

کجا آن محرمی خواهان کویش

که از این سینه ام دردی بجوید

ز سیمای رخش هر دم بگوید

در این عالم نباشد خوش تر از او

خجل بوی خوش نرگس ز آن بو

مبندید افترا کین مرد مغرور

خودش را نیک دارد کور زین نور

غمی دارم چو دریای خزر من

کند بر وصل خود او بر حذر من

مرا درگیر آن عالم که کردند

به چشمانم همه عالم بمردند

به خلوت این غمش را بر فروزم

ز این شعله جهانی را بسوزم

چو ماهی اندر آن دریا خوشم من

بخفتم اندر این رئیا خوشم من

تو برخیز ای جوان از خواب برخیز

ز تخم حب او اندر دلت ریز

بمیر از عشق این دنیای فانی

بشو عاشق به حسن آسمانی

مترس از مردن این جسم فانی

شهادت زندگانی جاودانی

عجب از آن دمی در شوق رویش

کنم مستی شوم در جست و جویش

اگر خاکم کند در گورستان

الینا ترجعونش خوش تر از جان

بشیر این ذوق را در دل نهان کن

غمت بر شعر زن آگه جهان کن

سخن داری بگو هرگز مترسی

پذیری ناپذیری را مپرسی


مولانا محمد بشیر حفظه الله

person فرید
chat
•••

امداد چون خلیل ز روح الامین مجو

سه شنبه ۱۳۹۹/۱۲/۱۹، 12:37 AM

ای دل گشاد کار خود از آن و این مجو

 

این قفل را کلید ز هر آستین مجو

 

روی دل از خسیس نهادان طلب مکن

 

از خار و خس ملایمت یاسمین مجو

 

حال دل گرفته به هر بی بصر مگوی

 

از دوزخی کلید بهشت برین مجو

 

زنبور کافرند سراسر ستارگان

 

زنهار ازین سیاه دلان انگبین مجو

 

خواهی که بر تو آتش سوزان شود بهشت

 

امداد چون خلیل ز روح الامین مجو

 

بشناس استخوان و طباشیر را ز هم

 

از صبح اولین، نفس راستین مجو

 

در هر کس آنچه هست همان را ازو طلب

 

لنگر ز آسمان، حرکت از زمین مجو

 

آرامش دل تو برون است از آب و گل

 

در دامن آنچه گم شود از آستین مجو

 

شایستگی کلید بود قفل بسته را

 

از سنگ، آب بی جگر آتشین مجو

 

نتوان به بال عاریه بیرون شدن ز خویش

 

در وادی طلب مدد از آن و این مجو

 

گم کرده تو از تو برون نیست، زینهار

 

گاهی ز آسمان و گهی از زمین مجو

 

از دست رعشه دار پریشان شود رقم

 

از دل رمیدگان سخن دلنشین مجو

 

از دیده می دهند خبر پاک دیدگان

 

خار گمان ز نرگس عین الیقین مجو

 

هرگز ز قفل، قفل گشایش ندیده است

 

صائب گشایش از دل اندوهگین مجو

 

 

person حسام الدین
chat
•••

اشعار عارفانه

دوشنبه ۱۳۹۹/۰۷/۲۱، 6:45 PM

 

خلاصه اینکه شنیدن اشعار عارفانه و حمد و نعت عبادت است، شما کل شب اشعار گوش کنید اما حدود شریعت را نشکنید. 


علامه قرطبی رحمہ اللہ در تفسیر قرطبی می‎نویسد که پیامبر اکرم ﷺ به یک صحابی فرمود: فلان شاعر اشعار حکیمانه‎ای می‎گوید اگر شعری از او یاد داری، برایم بخوان. 


آن صحابی یک شعر خواند. پیامبر اکرم ﷺ به او فرمود: بیشتر بخوان. او بیشتر خواند تا جایی‎که آن صحابی می‎گوید: انشدت مائة بیت؛ من صد شعر برای پیامبر اکرم ﷺ خواندم. 


آیا می‎دانید که بیست‎وچهار صحابی شاعر بوده و در محبت پیامبر اکرم ﷺ شعر گفته‎اند؟ خود حضرت عائشه رضی‎الله‎عنها در محبت پیامبر اکرم ﷺ دو شعر زیر را گفته است که بسیار زیباست: 


  لنا شمس و للآفاق شمس

و شمسی خیر من شمس السماء 

ترجمه: ما هم خورشید داریم و آسمان هم خورشید دارد، اما خورشید ما از خورشید آسمان بهتر است زیرا از طفیل او ماه و خورشید پیدا شده است.

 
فان الشمس تطلع بعد فجر 

و شمسی طالع بعد العشاء 


ترجمه: خورشید آسمان بعد از نماز صبح طلوع می‎کند اما خورشید من بعد از نماز عشاء طلوع می‎کند. 


پیامبر اکرم ﷺ بعد از نماز عشاء خنده‎کنان به خانه تشریف می‎آوردند. این کار هم سنت است لذا هر وقت به خانہ خود داخل می‎شوید، سلام کنید و خنده‎کنان داخل شوید. ما امروز چه‎حالی داریم؟ هنگام داخل شدن به خانه تسبیح در دست می‎گیریم، چشمان خود را می‎بندیم و  با ناراحتی و خشم داخل می‎شویم این‎طور وانمود می‎کنیم که من از بایزید بسطامی کمتر نیستم، خنده را نمی‎شناسم. 


درمیان دوستان خود خوب خنده و شوخی می‎کنیم اما زمانی‎که نزد زن بیچاره که منتظر سخن‎گفتن با ماست، می‎رویم، کاملا با وقار و ساکن عرش می‎شویم در حالی‎که این کار خلاف سنت است. 


هنگام داخل شدن به خانه نباید چشمان خود را ببندید بلکه خنده‎کنان به زن و فرزند خود سلام کنید. بعضی از مردم می‎گویند که اگر ما این کار را بکنیم، زنِ ما از ما نمی‎ترسد لذا مثل فرعون باخشم و ناراحتی و چشمانی سرخ در خانه داخل می‎شوند. 


این کار ناجائز و خلاف سنت است به سنت پیامبر اکرم ﷺ عمل کنید.(ان شاءاللہ از برکت عمل بر سنت زن شما ھم تابع شما می شود۔)


❤️ مأخذ: کتاب آداب عشق رسول ﷺ از شیخ العرب و العجم، عارف بالله، حضرت مولانا شاه حکیم محمد اختر رحمه الله


💛 ترجمہ: خانقاہ اشرفیہ اختریہ ھرات ۔ افغانستان 


 

person حسام الدین
chat
•••

دوام ذکر

جمعه ۱۳۹۹/۰۵/۱۰، 10:36 AM

حضرت مولانا مفتی محمد تقی عثمانی حفظه الله


خواجه عزیز الحسنؒ از خلفای حضرت حکیم الامت تهانوی ؒ و شاعری بسیار توانا بود.


از پدر بزرگوارم حضرت مفتی محمد شفیع شنیدم که فرمودند: همراه با خواجه خدمت مفتی محمد حسن ـ که ایشان نیز از بزرگترین خلفای حکیم الامت‌اند ـ در شهر "امرتسر" (در هند) رسیدیم.


فصل "انبه" بود و شب پس از شام، مجلس صرف انبه تشکیل شد که سراسر خوش‌طبعی و فکاهت و شعر بود و تا پاسی از شب ادامه داشت.


خواجه با طبع لطیف خود اشعاری در وصف انبه نیز سرود.
زمانی که مجلس تمام شد، خواجه پرسید: بگویید در این مدت چه کسی از شما دچار غفلت شد؟ گفتیم: بظاهر که این مجلس سراسر غفلت بود، زیرا تنها به خوردن آشامیدن و شوخی و خوش طبعی پرداختیم.


خواجه گفت: الحمد لله، من در تمام این مدت، یک لمحه هم غافل نشدم.
این سخن ایشان اشاره به همین ذکر و شکر قلبی و استحضار نعمت‌های الهی در تمام لحظات مجلس بود .


این است دوام ذکر که با تمرین و مصاحبت بزرگان رفته رفته به دست می‌آید.


person حسام الدین
chat
•••

شعری از منظومه جلالی

شنبه ۱۳۹۹/۰۵/۰۴، 12:8 PM

نه کاکل درویشی نه داغ کلی دارم

یک کهنه گلیم از مو یک خانه گِلی دارم

خاکی صفتان را من خاک قدمم امّا

با هر که چِغِل باشد گردن چِغِلی دارم

کس را نکنم شرکت کین از تو و آن از من

در دایره قسمت عار از لَک و لی دارم

زانجا که به خود مشغول فارغ زجهان باشم

بر سنّی و بر شیعی من فضل جَلی دارم

اسباب تعصّب را آتش زدم و رفتم

این نکته که می گویم او را عملی دارم


نی وقت نماز خود اوراد ریا خوانم

نی وقت نماز خود مُهر بغلی دارم

اصحاب پیمبر را ازواج مطهّر را

نی بغض و حسد ورزم نی من دغلی دارم

با صدق و صفا مقرون با نور حیا مفتون

هم مهر عُمر در دل هم حُبّ علی دارم

هر کس که به خود گیرد این شیو جلال الدین

بالله که من او را بی شبهه ولی دارم

عارف بالله مولانا قاضی جلال الدین فقهی نقشبندی قدس سره

person حسام الدین
chat
•••

عارف بالله حضرت مولانا ﻗﺎﺿﻲ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﻓﻘﻬﻲ رحمه الله 

شنبه ۱۳۹۹/۰۵/۰۴، 10:55 AM

ﻋﺎﺭﻑ ﻭ فقیه و ﺷﺎﻋﺮ اهل‌سنت


ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﻣﺰﺍﺭﻡ ﺑﻨﻮﻳﺴﻴﺪ ﻛﻪ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺩﻟﻲ ﺧﻔﺖ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺧﻠﻮﺕ ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﻛﻪ ﺍﻭ ﺯﺍﺩﻩ ﻏﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯ غم های ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ.

ﻗﺎﺿﻲ ﺟﻼﻝ ﺍﻟﺪﻳﻦ ﻓﻘﻬﻲ ﺳﻠﺠﻮﻗﻲ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۲۶۹ ﻫﺠﺮﻱ ﺷﻤﺴﻲ ﺩﺭ ﺟﻠﮕﻪ ﻣﻮﺳﻲ ﺁﺑﺎﺩ ﺍﺯ ﺗﻮﺍﺑﻊ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺑﺖ ﺟﺎﻡ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﻱ ﺍﺩﻳﺐ ﻭ ﻓﻘﻴﻪ – ﺣﺎﺝ ﺧﻠﻴﻔﻪ ﺍﺣﻤﺪ ﺻﺎﺣﺐ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻱ ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ – ﻣﻼ ﺻﺎﺣﺐ ﺟﺎﻥ ﻏﻔﺮ ﺍﻟﻠﻪ – ﻣﺘﻮﻟﺪ ﺷﺪ . و ابوی ایشان از خلفای حضرت شاه ولی الله هراتی بشمار می رفتند.

ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺷﻌﺮﻱ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺳﺮﻭﺩ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﻲ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﻧﻤﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺷﺎﻋﺮﻱ ﺭﻭﻱ ﺁﻭﺭﺩ و اولین کتاب خویش را در سنین کودکی نگاشتند .
چنانچه سروده اند.

ادامه مطلب ...
person حسام الدین
chat
•••

اشعاری از عارف بالله مولانا قاضی جلال الدین فقهی قدس سره

شنبه ۱۳۹۹/۰۵/۰۴، 10:41 AM

مرا حفظ فرما درین دوره یارب
که دینار دین و ذهب گشته مذهب

نه یک عالم با عمل مانده باقی
نه یک صاف دل صوفی صاف مشرب

چه عالم چه واعظ چه شیخ المشایخ
پی جمع مالند و تحصیل منصب

زعقبی فراموش دارند اخوان
کند هر یکی کار دنیا مرتب

نه بانک اقامت نه صف جماعت
نه تدریس فقه ونه تاسیس مکتب

به جمعی سرو کار من اوفتاده
که همتای عباس دوسند و اشعب

قناعت در ان دل کجای گیرد
که از شربت حرص باشد لبالب

ندانم چون من زادم از مادر دهر
در آن لحظه بوده طلوع چه کوکب

که یکدم نیم در جهان فارغ البال
ز غوغای مردم بهر روز و هر شب

برای همه مردم و کس برایم
ندیدم که یک‌ربع ساعت کند تب

زبون از حیا پیش خصم ضعیفم
چو مار تنومند در جنگ عقرب

مناز ای سواره مرنج ای پیاده
که فردا نه راکب بماند نه مرکب

مگو توبه خواهم نمودن به پیری
بسا طفل کز جان تهی کرده قالب

درآن دم که داعی کند دعوت مرگ
اجابت کند کرگدن مثل ارنب

ره راست کن پیشه چون شیرمردان
مکن حیله بازی به مانند ثعلب

جلالا مکن سعی بی‌جا از این پس
که بیمار ر۹ا جان رسیدست بر لب

زمن بر نمی آید اصلاح فاسد
که از بی‌ادب کس نگردد مودب

مگر زور مهدی کند چاره خصمم
مگر تیغ حیدر کند دفع مرحب

person حسام الدین
chat
•••

عرفان حافظ

جمعه ۱۳۹۹/۰۵/۰۳، 7:7 AM

بیت اول:
ألا يا أيها الساقي أَدِرْ كأساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها


شرح:
منظور از ساقی(شراب دهنده)محبوب حقیقی است. کأس :جام و پیاله .شراب :جذب و کشش عشقی.
یعنی؛ ای محبوب حقیقی! به سمت من متوجه شو و پیاله وجام را(جذب عشقی) بچرخان و دور بده و (در این چرخاندن) آن جام را به من هم بده ؛یعنی من را به طرف خود بکَش و جذب نما ؛ چرا که (پیمودن راهِ)عشق در وهله نخست آسان معلوم می شد؛(چرا که گردنه هایش را ندیده بودیم) اما (هنگام شروع سلوک و طی راه) خیلی مشکلات واقع شدند. (مشکلاتی که با وجود آنها پیمودن راه دشوار گشت ؛که این همه مشکل ها با جذب و کششی از جانب شما آسان می شود.)


توقف وصول بر جذب


در این شعر، تحقیق این مسئله موجود هست که سلوک تنها بدون جذب برای وصول به مقصود کافی نیست.


البته کسی معنای سلوک و جذب را به هوش بودن و بیهوشی نفهمد. بلکه سلوک به مقامات می گویند؛ یعنی با اصلاح اخلاق باطنی همراه با پایبندی بر اعمال ظاهری استعداد وقابلیت حصول نسبت باطنی حاصل می گردد؛ اما بالفعل حاصل شدن نسبت باطنی، در اختیار سالک نیست و تنها موقوف بر فضل الهی است.


پس به آن فیض غیبی وعنایت الهی که با آن این نسبت حاصل می شود، جذب می گویند و این نسبت را وصول الی الله نیز می گویند. خلاصه اینکه سلوک اختیاری و جذب غیر اختیاری است. خوب بفهمید؛
شاعری همین مضمون را اینگونه تعبیر نموده است:

نگردد قطع هرگز جاده عشق از دویدن ها
‌که می بالد به خود این راه چون تاک از بریدن ها


بیت دوم:


به بوی نافه ای کآخر صبا زان طُرّه بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها


🔹حل لغات:
بوی: (منظور)امید هست. طره: موی باز
جعد: موی پیچ خورده
معنای لفظی اینگونه است که به امید آن نافه ای(خوشبویی) که آن را بالاخره ،باد صبا از این طره می گشاید(و پخش می کند) ؛(به این امید)چه خون هایی که در دل ها بخاطر پیچ و تاب جعد مشکین محبوب افتاده است.


🔴قبض و بسط


به زبان اشاره، منظور از جعد بسته شدن وارداتیست که بر سالک می آیند که آن را قبض می گویند. و منظور از نافه ،آمدن وارداتی است که آن را بسط می گویند.
و این واردات را در مرتبه قبض، تعبیر به جعد و در مرتبه بسط ،تعبیر به طره کردن ،نهایت و اوج لطافت و رعایت شاعرانه نیز است. و مراد از صبا ،فیض مرشد است که واسطه ی رسیدن واردات و برکات الهیه هست .


پس در این بیت، تعلیم این مسئله هست که سالک در حال قبض نباید شکسته دل و ناامید باشد؛ چرا که در این هزاران حکمت و مصلحت هست ...

"یک مصلحت آشکار که در هر قبضی(گرفتگی باطنی که تعریفش گذشت.) مشترک است ،اینست که در نتیجه قبض، برای سالک، یک نوع شکستگی خاص و خود را هیچ وناچیز و کوچک دانستن و دور شدن نگاه عجب و پندار کمال نسبت به خود، بدون مجاهده حاصل می گردد که این یک سعادت بسیار بزرگیست.

براین اساس، بعضی محققین(در زمینه عرفان وسلوک) فرمودند که قبض ،بهتر از بسط است؛(یعنی) به لحاظ این وجه خاص(که ذکر شد.)


پس در این حالت، ناامید وپریشان نشوید ؛بلکه بر آن صبر کرده و راضی بوده وامیدوار باشید که هرگاه مصلحت من باشد، حالت بسط می آید که آن نیز یک صورت خاصی از قرب است ؛همانگونه که قبض نیز از یک جهت، (ذریعه)قرب است.


و در نسبت دادن به "صبا"(صبا زان طره بگشاید.) اشاره است به اینکه در حالت قبض، به طرف مرشد رجوع کنید؛ چرا که علت ها وآثار ومصلحت های قبض و راه های بسط یا احتمال این که این قبض عین بسط باشد؛یعنی به اعتبار حکمت؛ همه این مسائل توسط مرشد حل می گردد.


همچنین از این(مطلب) آشکار شد که سالک در حال قبض بر رای خود هرگز عمل نکند ؛وگر نه بسیاری در این مسئله صورةً یا معنیً هلاک شده اند . ...

بیت سوم:


به می سجاده رنگین کن گَرَت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نَبوَد ز راه و رسم منزل ها


🔷حل لغات


می : شراب. منظور ، آن امر مباح و جائزی است که خلاف طریقت معلوم شود و پرهیز از آن ممکن باشد.
که به سبب این که (این امر) در سلوک و طریقت قابل دوری و پرهیز است (با وجود جواز شرعی) به شراب تشبیه داده شده است.

مطلب اینست که اگر چه جا نماز را با شراب آغشته کردن ، بسیار کار زشتی است ؛ اما اگر پیر مغان (مرشد) تو را امر کند ، عمل بکن ؛ چرا که آن شخصی که راه را طی کرده (و راه را دیده است) از آثار و راه های منازل بی خبر نیست.
رسم : آن چیزی که نشان راه قرار داده شده است که با دیدن آن طی راه ممکن می گردد.


📍اطاعت شیخ در سلوک


همینگونه ، اگر مرشد به مریدش چنان امری بگوید که شرعاً جائز باشد ، اما به ظاهر بخاطر خلاف طریقت بودن ، منکر و زشت جلوه نماید ، سالک باید که این امر را مضرِّ سلوک نپندارد ؛ بلکه بر آن عمل کند ؛ چرا که در واقع مضر نیست، بلکه مفید خواهد بود؛ زیرا که مرشد ، نشیب و فراز آن را زیاد تجربه کرده است.

"برای تفهیم ، یک مثال عرض می نمایم.


مثلاً برای سالکی قبض پیش آمد و مرشد از روی بینایی باطنی و تجربه دریافت که کثرت شغل و ذکر و ضعف و خستگی طبعی ، سبب این(قبض) گشته است؛ (لذا) مرشد امر فرمود که مدتی چند ، کلا شغل و ذکر را رها کرده و به خود راحتی بده و در جمع دوستان نشسته ، از مزاح و هم کلامی با ایشان لذت ببر و بیشتر شب را بخواب و خوب از غذاهای لذیذ بهره مند شو.


ظاهرا این دستورات ، خلاع طریقت و سلوک معلوم می شوند ؛ اما در واقع ، عین طریقت هستند ؛ زیرا در این ، علاج علت قبض با ضدّش است ، بدین صورت که علاج خستگی و ضعف با نشاط و تقویت هست .


با این علاج ، بسط حاصل گشته و ذکر و شغل با اطمینان خاطر انجام می گیرد. پس در حقیقت ، مرشد امر به ترک شغل و ذکر نمی کند ؛ بلکه ساز و سامان دوام ذکر وشغل را فراهم نموده است.

🔸نکته🔸


به یاد داشته باشید که در "به می سجاده رنگین کن" تشبیه مفرد به مرکب هست و اجزاء مرکب ، بصورت جدا جدا ، مشبهٌ به نیستند. ( یعنی بصورت مجموعی مشبه به واقع می گردند.)


و در لغت ،" مُغان " بر آتش پرستان اطلاق می گردد ؛ چرا که ایرانیان در اصل آتش پرست بودند ؛ بدین خاطر ، بصورت محاوره ای در زبان فارسی استعمال می شود ؛ اما تنها معنای مجازی اش مراد است .


و آن سالکی که به مرشد اطلاق می گردد ،(در مصرع دوم : که سالک بی خبر نبود.‌‌.. ‌.) معنایش " آن که سلوک می کند" نیست ؛ بلکه اینست:


" آن که سلوک کرده و فارغ شده باشد."


و احقر (حضرت سیدنا حکیم الامت) آن تفسیری که از "به می سجاده رنگین کن " نمودم ، قرینه اش آشکار است؛ چرا که آن فنی که این مضمون از آنِ اوست ، به حساب همان فن ، آن امری که منکَرست ، متعیّن الإراده بوده و معنای لغوی گرفتن ، کاملا خروج از فن محسوب می گردد.

(راقم الحروف: یعنی در اینجا معنای لغوی از ▪به می سجاده رنگین کن▪ گرفتن خلاف اصول فنی است ؛ زیرا هر فن و علمی را اصطلاحات خاصه خودش می باشد؛ پس معنا همان شد که حضرت تهانوی قدس سره ارشاد فرمودند ، نه آنچه که بعضی بی خبران از حقیقت عرفان و تصوف ، تفسیر می کنند.)."

بیت چهارم:


مرا در منزل جانان چه امن و عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها


🔸حل لغات:


منزل جانان : مقام و حال باطن.
جَرَس : اثر ارشاد عرفاء و شوق قلب.
مراد اینست که مرا در هیچ مقام یا حال باطنی ، امن و عیش (یعنی استقرار و سکون) چگونه حاصل آید در حالی که هر لحظه در قلب اثر این ارشاد عارفان موجود است: (که سالک هیچ گاه نباید توقف نماید ) و شوق قلبی نیز تقاضا می نماید که محمل (کجاوه) را ببند و سفر کن.


🤍طلب ترقی باطنی🤍


در این (بیت) تعلیم این مطلب است که بر حالت باطنی خاصی قناعت نشود ؛ بلکه دمادم باید خواهان زیادت بود؛ هم با عمل و سعی ، توجه و اراده و هم با دعا و التجاء.


مولانا( رومی ) نیز ، همین مضمون را ارشاد می فرماید:


ای برادر بی نهایت درگهیست
هرچه بر وی میرسی بر وی مَ ایست


📍نکته: عادت بود (در گذشته) که هنگامه کوچ ، جرس به صدا در می آوردند ، همانطور که (امروزه) دیده می شود که در ایستگاه ها(ی قطار) ، ساعت به صدا در می آید."

🔅بیت پنجم:


شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل
کجا دانند حال ما سبکساران ساحل ها


🔸تشریح:


در این (بیت) بیان حالت حیرت است و بیان شکایت به همراه یک گونه عذر در جواب معترضان و ملامت کنندگان.


یعنی حالت ما (در حیرت) به مانند آنست که شبِ تاریک فرا رسیده و ترس از موج و کشتی در ورطه ای هولناک ، قرار گرفته باشد. لذا از این حال ما آن کسانی که بر کناره ها آسوده اند ، کی مطلع خواهند گشت؟! (همان کسانی که حتی در دریا قدم‌ ننهاده اند.)


🤍حالت حیرت🤍


مقصود اینست که اگر صاحب حالی ، در یک گردنه باطنی ( از گردنه های راه سلوک) گرفتار شده و در حیرت فرو رود ، افراد نا آگاه بر کردار و گفتارش اعتراض کرده و ملامت می کنند.


حال آنکه این اعتراض ، خود دلیل این است که این چنین حالتی هرگز بر این افراد نگذشته است .


پس (در اینجا) مقصود ، بیان کردن این مسئله است که این افراد ناآگاهند و فردی که دچار حیرت گشته است ، نباید از این اعتراضات دلگیر گردد.


اما مردمان عارف و آگاه بر او ترحم می نمایند و به دستگیری و کمکش می شتابند.


🔹نکته: در این بیت ، تشبیه از نوع تشبیه مرکب به مرکب است.

🔅بیت ششم:


همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفل ها


🔸تشریح:


خود کامی: تقاضای زود رسیدن ؛ یعنی بخاطر تقاضای کامیابی (وصل) سریع ، کارم بدانجا رسید که در همه جا رسوا گشتم .


چرا که این عجله نمودن ، وادار به پرسیدن تدبیر و راه چاره از هرکس نموده که در آن (پرسیدن) راز محبت اظهار شده و حالم برای همه آشکار گشته است.


و کِی اینطور رازی که برای آن مجمعی گرد آمده اند ، پوشیده می ماند؟!( همانطور که من مردم را جمع کردم.)

🤍ضرر استعجال در حصول مقصود🤍


در این (بیت) این مطلب بیان شد که استعجال و تقاضای حصول سریع نتیجه ، برای سالک مضر است.


چرا که اینطور شخصی ، بر مرشد خود قناعت و اطمینان نمی ورزد ؛ (نه تنها مرشدش) بلکه به اهل (کاملین) نیز اکتفاء نمی کند و از هرکس و ناکسی چاره جویی می کند‌ و برای همه حال پنهانش آشکار می گردد ؛ حال آنکه اظهار حال مخفی ، برای کسی دیگر به غیر از مرشد ، مذموم است.


در نتیجه ، بخاطر هر جایی شدن ، هیچ کس کاملا بر وی توجه و شفقت نمی نماید و عنایت و لطف شیخ نیز می رود و اضافه بر این ، حصول آن چیزی را که می خواهد زود فراچنگ بیاورد ، خارج از اختیار گردیده و پریشانی اش دو چندان می شود‌.


خلاصتاً هرنوع خرابی ظاهرا و باطنا ، حاصل می شود. پس در این اشاره است به این که سالک هرگز استعجال ننماید و حال خود را به غیر از مرشد ، بیان نکند.


🔅بیت هفتم:


حضوری گر همی خواهی ازو غائب مشو حافظ !
متی ما تَلقَ من تهوی دعِ الدنیا و أَهمِلها

🔸تشریح:


یعنی اگر شما (در دربار محبوب حقیقی) حضوری (و قرب و قبولی) می خواهی ، پس از او غائب (یعنی قلباً) نشو ؛ (بلکه به سمت او متوجه باش) و هرگاه با محبوب خویش ملاقات می کنی ، (یعنی در راه های لقاء او مشغول می شوی، که (راه های لقاء) عبارت است از عبادت ) دنیا را رها کن.(یعنی قصداً در آن وقت به طرف دنیا و مافیها التفات نکن.)

🤍طریق و شرط نفع ذکر و عبادت🤍


در این (بیت) تعلیم مداومت کردن بر ذکر و عبادت و(تعلیمِ) شرط نفع این ذکر و عبادت است ؛


(شرط اینست) که در آن وقت (وقت ذکر و عبادت)، قصداً غیرالله را مستحضر نکنید که از بین برنده نفع است و اگر بدون قصد بیاید ، اصلا مضر نیست و با توجه مکرر به سوی ذکر ، آن خیال ، خود به خود دفع خواهد شد ؛ نیاز به دفع نمودن قصدی نیست و دفع هم نمی شود.


و اگر با توجه به ذکر هم دفع نگشت ، اصلا پروا نکنید ؛(و پریشان نشوید) چرا که امر غیر مضر ، قابل اهتمام (توجه) و مهم نیست ؛ و الا با توجه به آن و در پی آن افتادن ، کاملا وبال جان می گردد.


🖌ترجمه : احقر محمدعرفان کان الله له.

person حسام الدین
chat
•••