سلسله کلاسهای تشریح مثنوی معنوی ➖سخنران: استاد ابوفؤاد بهزاد فقهی ➖مکان: شهرستان تایباد - مسجد مولانا ابوبکر تایبادی ➖تاریخ: 1401/12/01 ➖دانلود: با لینک مستقیم ➖موضوع اول: نواختن مجنون آن سگ را که مقیم کوی لیلی بود مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۷ ➖موضوع دوم: رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۸
ابیات جلسه اول: پس حق حق سابق از مادر بود هر که آن حق را نداند خر بود
آنک مادر آفرید و ضرع و شیر با پدر کردش قرین آن خود مگیر
ای خداوند ای قدیم احسان تو آنکه دانم وانکه نه هم آن تو
تو بفرمودی که حق را یاد کن زانک حق من نمیگردد کهن
یاد کن لطفی که کردم آن صبوح با شما از حفظ در کشتی نوح
پیله بابایانتان را آن زمان دادم از طوفان و از موجش امان
آب آتش خو زمین بگرفته بود موج او مر اوج که را میربود
حفظ کردم من نکردم ردتان در وجود جد جد جدتان
چون شدی سر پشت پایت چون زنم کارگاه خویش ضایع چون کنم
چون فدای بیوفایان میشوی از گمان بد بدان سو میروی
من ز سهو و بیوفاییها بری سوی من آیی گمان بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو میشوی در پیش همچون خود دوتو
بس گرفتی یار و همراهان زفت گر ترا پرسم که کو گویی که رفت
یار نیکت رفت بر چرخ برین یار فسقت رفت در قعر زمین
تو بماندی در میانه آنچنان بیمدد چون آتشی از کاروان
دامن او گیر ای یار دلیر کو منزه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان چون بمانی از سرا و از دکان
او بر آرد از کدورتها صفا مر جفاهای ترا گیرد وفا
چون جفا آری فرستد گوشمال تا ز نقصان وا روی سوی کمال
چون تو وردی ترک کردی در روش بر تو قبضی آید از رنج و تبش
آن ادب کردن بود یعنی مکن هیچ تحویلی از آن عهد کهن
پیش از آن کین قبض زنجیری شود این که دلگیریست پاگیری شود
رنج معقولت شود محسوس و فاش تا نگیری این اشارت را بلاش
در معاصی قبضها دلگیر شد قبضها بعد از اجل زنجیر شد
نعط من اعرض هنا عن ذکرنا عیشة ضنک و نجزی بالعمی
ابیات جلسه دوم: موضوع اول: سغبهٔ صورت شد آن خواجهٔ سلیم که به ده میشد بگفتاری سقیم سوی دام آن تملق شادمان همچو مرغی سوی دانهٔ امتحان از کرم دانست مرغ آن دانه را غایت حرص است نه جود آن عطا مرغکان در طمع دانه شادمان سوی آن تزویر پران و دوان گر ز شادی خواجه آگاهت کنم ترسم ای رهرو که بیگاهت کنم مختصر کردم چو آمد ده پدید خود نبود آن ده ره دیگر گزید قرب ماهی ده بده میتاختند زانک راه ده نکو نشناختند هر که در ره بی قلاوزی رود هر دو روزه راه صدساله شود هر که تازد سوی کعبه بی دلیل همچو این سرگشتگان گردد ذلیل هر که گیرد پیشهای بیاوستا ریشخندی شد بشهر و روستا جز که نادر باشد اندر خافقین آدمی سر بر زند بی والدین مال او یابد که کسبی میکند نادری باشد که بر گنجی زند مصطفایی کو که جسمش جان بود تا که رحمن علمالقرآن بود اهل تن را جمله علم بالقلم واسطه افراشت در بذل کرم هر حریصی هست محروم ای پسر چون حریصان تگ مرو آهستهتر اندر آن ره رنجها دیدند و تاب چون عذاب مرغ خاکی در عذاب سیر گشته از ده و از روستا وز شکرریز چنان نا اوستا
موضوع دوم: بعد ماهی چون رسیدند آن طرف بینوا ایشان ستوران بی علف روستایی بین که از بدنیتی میکند بعد اللتیا والتی روی پنهان میکند زیشان بروز تا سوی باغش بنگشایند پوز آنچنان رو که همه زرق و شرست از مسلمانان نهان اولیترست رویها باشد که دیوان چون مگس بر سرش بنشسته باشند چون حرس چون ببینی روی او در تو فتند یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند در چنان روی خبیث عاصیه گفت یزدان نسفعن بالناصیه چون بپرسیدند و خانهش یافتند همچو خویشان سوی در بشتافتند در فرو بستند اهل خانهاش خواجه شد زین کژروی دیوانهوش لیک هنگام درشتی هم نبود چون در افتادی بچه تیزی چه سود بر درش ماندند ایشان پنج روز شب بسرما روز خود خورشیدسوز نه ز غفلت بود ماندن نه خری بلک بود از اضطرار و بیخری با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار شیر مرداری خورد از جوع زار او همیدیدش همیکردش سلام که فلانم من مرا اینست نام گفت باشد من چه دانم تو کیی یا پلیدی یا قرین پاکیی گفت این دم با قیامت شد شبیه تا برادر شد یفر من اخیه شرح میکردش که من آنم که تو لوتها خوردی ز خوان من دوتو آن فلان روزت خریدم آن متاع کل سر جاوز الاثنین شاع سر مهر ما شنیدستند خلق شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق او همیگفتش چه گویی ترهات نه ترا دانم نه نام تو نه جات پنجمین شب ابر و بارانی گرفت کاسمان از بارشش دارد شگفت چون رسید آن کارد اندر استخوان حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان چون بصد الحاح آمد سوی در گفت آخر چیست ای جان پدر گفت من آن حقها بگذاشتم ترک کردم آنچ میپنداشتم پنجساله رنج دیدم پنج روز جان مسکینم درین گرما و سوز یک جفا از خویش و از یار و تبار در گرانی هست چون سیصد هزار زانک دل ننهاد بر جور و جفاش جانش خوگر بود با لطف و وفاش هرچه بر مردم بلا و شدتست این یقین دان کز خلاف عادتست گفت ای خورشید مهرت در زوال گر تو خونم ریختی کردم حلال امشب باران به ما ده گوشهای تا بیابی در قیامت توشهای گفت یک گوشهست آن باغبان هست اینجا گرگ را او پاسبان در کفش تیر و کمان از بهر گرگ تا زند گر آید آن گرگ سترگ گر تو آن خدمت کنی جا آن تست ورنه جای دیگری فرمای جست گفت صد خدمت کنم تو جای ده آن کمان و تیر در کفم بنه من نخسپم حارسی رز کنم گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم بهر حق مگذارم امشب ای دودل آب باران بر سر و در زیر گل گوشهای خالی شد و او با عیال رفت آنجا جای تنگ و بی مجال چون ملخ بر همدگر گشته سوار از نهیب سیل اندر کنج غار شب همه شب جمله گویان ای خدا این سزای ما سزای ما سزا این سزای آنک شد یار خسان یا کسی کرد از برای ناکسان این سزای آنک اندر طمع خام ترک گوید خدمت خاک کرام خاک پاکان لیسی و دیوارشان بهتر از عام و رز و گلزارشان بندهٔ یک مرد روشندل شوی به که بر فرق سر شاهان روی از ملوک خاک جز بانگ دهل تو نخواهی یافت ای پیک سبل شهریان خود رهزنان نسبت بروح روستایی کیست گیج و بی فتوح این سزای آنک بی تدبیر عقل بانگ غولی آمدش بگزید نقل چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف زان سپس سودی ندارد اعتراف |