تـــصـــوف و عـــرفـــان

(تــزکــیــه و احــســان)

شعر

دریغا کین چنین حزنی به دل شد

هر آنکس رنج دادم خود بهل شد

چه سوزی در دلم از حسن رویش

کجا آن محرمی خواهان کویش

که از این سینه ام دردی بجوید

ز سیمای رخش هر دم بگوید

در این عالم نباشد خوش تر از او

خجل بوی خوش نرگس ز آن بو

مبندید افترا کین مرد مغرور

خودش را نیک دارد کور زین نور

غمی دارم چو دریای خزر من

کند بر وصل خود او بر حذر من

مرا درگیر آن عالم که کردند

به چشمانم همه عالم بمردند

به خلوت این غمش را بر فروزم

ز این شعله جهانی را بسوزم

چو ماهی اندر آن دریا خوشم من

بخفتم اندر این رئیا خوشم من

تو برخیز ای جوان از خواب برخیز

ز تخم حب او اندر دلت ریز

بمیر از عشق این دنیای فانی

بشو عاشق به حسن آسمانی

مترس از مردن این جسم فانی

شهادت زندگانی جاودانی

عجب از آن دمی در شوق رویش

کنم مستی شوم در جست و جویش

اگر خاکم کند در گورستان

الینا ترجعونش خوش تر از جان

بشیر این ذوق را در دل نهان کن

غمت بر شعر زن آگه جهان کن

سخن داری بگو هرگز مترسی

پذیری ناپذیری را مپرسی


مولانا محمد بشیر حفظه الله

برچسب‌ها: شعر، مولانا محمدبشیر، غم، عشق
فرید
پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۶/۲۳
5:59 PM

آمارگیر وبلاگ

Print <-BlogAndPostTitle->
  • new posts
  • ساعت و تاريخ