تـــصـــوف و عـــرفـــان

(تــزکــیــه و احــســان)

ملاقات پادشاه با آن طبیب الهی که در خوابش بشارت به قدوم او داده شده بود از کتاب کلید مثنوی

جمعه ۱۴۰۲/۰۱/۰۴، 7:15 PM

حکایت عاشق شدن پادشاه به کنیزک


ملاقات پادشاه با آن طبیب الهی که در خوابش بشارت به قدوم او داده شده بود


🔹رنگ‌ و رو و نبض و قاروره بدید
🔸هم علاماتش هم اسبابش شنید
🔹گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند
🔸آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

📝تشریح: طبیب الهی به بررسی آثار و نشانه‌های بیماری پرداخت و در جستجوی علت بیماری و کسالت کنیزک به سخنان وی و همراهانش‌گوش می‌کرد.
در اینجا مراد از عمارت درستی مزاج و صحت و سلامتی است و مراد از ویرانی خرابی مزاج می‌باشد.
طبیب الهی گفت: اطبّا نتوانسته‌اند بیماری کنیزک را تشخیص دهند به همین دلیل به جای بهبودی، کسالت بیمار وخیم‌تر و بیشتر شده است.


🔹بی‌خبر بودند از حال درون
🔸اَستَیعذَالله مِمَّا یَفتَرُون

📝تشریح: مفهوم بیت این است که آن طبیبان مغرور از حالت درونی کنیزک بی‌خبر بودند. معنی مصراع عربی اين است «كه پناه می‌برم به خداوند به خاطر افترایی که طبیبان بسته‌اند». گویا بیماری چیز دیگری بوده و طبیب‌ها چیز دیگری گفته‌اند.


🔹دید رنج وکشف شد بر وی نهفت
🔸لیک‌پنهان کرد و با سلطان نگفت

📝تشریح: طیبب الهی بیماری را تشخیص داد و راز کسالت کنیزک بر وی منکشف گشت و دانست که کنیزک به بیماری عشق مبتلا شده است، امّا از بازگو کردن این مطلب خودداری نمود و آن را در درون خود پنهان کرد.


🔹رنجش از صفرا و از سودا نبود
🔸بوی هر هیزم پدید آید ز دود

📝تشریح: در واقع بیماری‌کنیزک به خاطر امتزاج و خلط صفراوی و سودایی نبود، بلکه او به بیماری عشق مبتلا گشته بود.
در مصراع دوّم مولانا تمثیلی بیان می‌کند که از بوی دود می‌توان به نوع چوب پی برد؛ بنابراین اهل بصیرت از علامات و آثار ظاهری متوجه می‌گردند كه بیماری درونی بیمار چیست و از چه چیزی در رنج و عذاب است.


🔹دید از زاریش کو زار دل ا‌ست
🔸تن‌خوش‌ست واوگرفتار دل است

📝تشریح: طبیب الهی از روی گریه و زاری کنیزک متوجه شد که بیماری او درونی و عاشقانه است. جسم وی صحیح و سالم است و تنها دلش گرفتار کسی است.


🔹عاشقی پیداست از زاریّ دل
🔸نیست بیماری چو بیماریّ دل

📝تشریح: عشق، خود را در ناله‌های دل نمایان می‌سازد و هیچ بیماری هم سنگ بیماری دل نیست زیرا بیماری دل جسم و جان را می‌گدازد.
شاید هم نفی تشابه به این جهت است که بیماری‌های دیگر سبب هلاکت بیمار می‌گردد، امّا بیماری عشق به وی زندگی جاودانه می‌بخشد حتّی درد عشق مجازی هم می‌تواند انسان را تا مرحله و مقام عشق حقیقی بالا ببرد همان گونه که حافظ می‌گوید:
🔻هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
🔺 ثبت است بر جریده‌ی عالم دوام ما


🔹علـت عاشــق زعلتهــا جداست
🔸عــشق اُسطرلاب اسرار خـداست

📝تشریح: «اسطرلاب» آلت و ابزاری است در نجوم و ریاضی همچون «تلسکوپ» که ارتفاع آفتاب و فاصله‌ی ستارگان و سیّارات و دوری و نزدیکی و تقارن آنها و موقعيت دیگر اجرام آسمانی را بررسی می‌کند.
در این بیت مراد، مطلق از اسطرلاب ابزار شناخت و معرفت است و مولانا نفی تشابه عشق با بیماریهای دیگر را در بیت پیشین و وجه تمایز و تفاوت آن را در این بیت بیان می‌نماید كه مسلماً علاج درد و بیماری عشق از دیگر بیماریها متفاوت و متمایز است.
یکی از وجوه تفاوت بیماری عشق با دیگر امراض این است که عشق بر خلاف بيماريهاي دیگر سبب معرفت اسرار الهی می‌گردد. بررسی علت این وجه تمایز ان شاء الله در جای خود و در ابیات آتی بیان خواهد شد.


🔹عاشقی ‌گر زین سر و گر زان سرست
🔸عاقبت ما را بدان شه رهبرست

📝تشریح: سر به معنی سو و طرف است. در این بیت شاعر «عشق» را وسیله‌ی «معرفت الهی» برمی‌شمرد.
مفهوم بیت این است که خواه عشق از این سو باشد و خواه از آن سو (مجازی یا حقیقی) بالاخره و سرانجام ما را به حضرت حق خواهد رساند. به عبارت دیگر عشق وسیله‌ی «وصول الی الله» است چون سبب کسب و «کشف اسرار الهی» می‌گردد بنابراین هر دو نوع عشق چه مجازی و چه حقیقی می‌تواند سبب «وصول الی الله» گردد.
بی‌تردید عشق حقیقی بی‌واسطه و مستقیماً این قابلیّت را دارا است که این مهم را انجام دهد و عشق مجازی نیز با رساندن عاشق به مرحله‌ي عشق حقیقی، نقش مهمی در کشف «معرفت الهی و وصول الی الله» خواهد داشت.
به کار بردن قید «ما را» در بیت مذکور اشاره به عارفان دارد، زیرا عارفان روش «وصول الی الله» را با کمک و استعانت از عشق به خوبی بلدند.
نکته‌: روش عرفا این است که اگر اتفاقاً به عشق مجازی مبتلا شوند نخست صفت پارسایی را برمی‌گزینند و هیچ حرکتی خلاف شرع انجام نمی‌دهند حتّی به معشوق نگاه نمی‌کنند و هرگز با وی سخن نمی‌گویند و فراتر از آن اینکه از وی نیز سخن نمی‌گویند. در دل نیز قصداً به او فکر نمی‌کنند، زیرا این اعمال را مخالف شرع و منافی با عشق حقیقی می‌دانند. لذا اگر اعمالی منافی شریعت انجام دهند نمی‌توانند امید داشته باشند که به عشق حقیقی برسند.
دوّم اینکه ظاهراً از معشوق دوری می‌گزینند تا حتّی ناگهانی هم نظرشان به وی نیفتد و صدایش را نشنوند تا مبادا در قلبشان سوز وگدازی به وجود آید؛ لذا آنها خوب می‌دانند که اگر به این توصیه‌ها عمداً یا سهواً عمل نکنند در تمام عمر فرصت پیدا نخواهند کرد به عشق حقیقی دست یابند.
سوّم اینکه عارفان حقيقي مدام در خلوت و جلوت به این می‌اندیشند که بخشنده‌ي آن حسن و جمال قطعاً دل رباتر و زیباتر از معشوق زیبای زمینی است. سرانجام عارفان حق با طی این مراحل و انجام این اعمال، متمایل عشق الهی شده و با رهنمودهای شیخ خود از عشق مجازی، عشقی حقیقی می‌سازند و به وصول الی الله دست می‌یابند. بسیاری اوقات اتفاق افتاده که بعضی از مشایخ قصداً مریدان خود را به دل بستن به عشق مجازی سوق می‌دهند البته عشقی حلال نه حرام؛ زیرا هرگز معصیت و گناه نخواهد توانست انسان را به خداوند برساند. بنابراین افرادی که به توصیه‌ي شیخ خود عمل می‌نمایند و به عشقی مجازی حلال روی می‌آورند قلب‌شان در خور سوز و گدازی عاشقانه خواهد گردید و سبب قطع تعلقات دیگر می‌گردد و انسان به یک سویی و وحدت مسیر می‌رسد و تنها نیاز به سعی و کوشش و مجاهدت و مراقبت خود سالک دارد تا بتواند به تدریج و آرام آرام قلبش را از وجود معشوق مجازی خالی نموده و عشق حقیقی را در آن جایگزین نماید. در واقع سالک با برگزیدن عشق مجازی تمام خس و خاشاک وجود خود را جمع می‌کند و در وقت مقتضی آنها را در زباله‌دان می‌اندازد.

یقیناً اگر چنانکه سالک فارغ از عشق مجازی در پی ترک تک تک تعلقات می‌بود مجبور می‌شد زمان زیادی صرف آن نماید و در نهایت هم موفق به پاکسازی کامل نمی‌گردید. خلاصه اینکه کمترین خدمتی که عشق مجازی به سالک می‌کند این است که در قلب وی رقّت و سوز ایجاد می‌نماید و همین مقدار تأثیر نیز برای سالک کم نیست.
توصیه‌ي مشایخ در عصر حاضر به اتخاذ عشق مجازی بسیار با احتیاط انجام می‌گیرد و غالباً آن را ناجایز می‌دانند تا مبادا اسباب نفس پرستی و لذت‌جویی و شهوت‌رانی گردد؛ مگر اینکه اتفاقی و ناخواسته عشقی پدیدار شده و سالک بتواند با هدایت و مراقبت مدام آن را به عشقی حقیقی بدل نماید. این چنین فرمود مرشد گرامی‌ام رحمه الله .


🔹هرچه گویم عشق را شرح و بیان
🔸چون به عشق آیم‌خِجل‌باشم‌از آن

📝تشریح: در ابیات فوق مدح و ستایش عشق بیان گردید. اکنون شاعر می‌فرماید چون عشق یک امری ذوقی است و ادراک و فهم امور ذوقی موقوف بر وجدان بوده به تقریر و تحریر بسنده نیست، لذا عشق را هر اندازه توضیح داده و بیان نمایم باز هم زمانی که شأن و منزلت عشق را می‌نگرم از بیان خود در مورد عشق شرمنده می‌گردم، زیرا متوجه می‌شوم با این همه شرح و توضیح باز هم حقیقت عشق آشکار نگردیده است و در نهایت بسیاری از آثار آن هم چنان پنهان و ناشناخته خواهد ماند و از اینکه برخی از آثار عشق را کم یا اشتباه بیان نموده‌ام احساس شرمندگی می‌نمایم.


🔹گرچه تفسیر زبان روشن‌گرست
🔸لیک عشق بی‌زبان روشن‌ترست

📝تشریح: در اینجا بیت قبلی تأیید می‌گردد و شاعر می‌فرماید اگرچه بیان حقیقت اشیاء به صورت زبانی بهتر به نظر می‌رسد و در اقسام دلالت، دلالت لفظیه وضعیه در افاده و استفاده‌ي معانی اتم و اکمل است و بیان زبانی عشق بهتر و واضح ‌تر و روشن‌تر به نظر می‌رسد امّا در واقع عشق بی‌زبان بدیهی‌تر است، زیرا عشق امری ذوقی است. بنابراین بیان عشق با زبان بی‌زبانی سبب می‌گردد حالات عاشقانه بدون کمک گرفتن از کسی و بدون هیچ سؤال و جواب و توضیحی بر قلب آدمی مستولی گردد و وجود انسان را فرا بگیرد و شخص خود به خود به درک حقیقت عشق قادرشود.


🔹چــون قلــم انــدر نوشــتن می‌شتافت
🔸چون به‌ عشق آمد قلم بر خود شکافت

📝تشریح: ترکیب کنایی «قلم بر خود شکافت» به معنای این است که از نوشتن عاجز شد، زیرا اگر هنگام نوشتن قلم بشکند دیگر قلم توان نوشتن نخواهد داشت.
مفهوم بیت این است که قلم مضامین دیگر را به خوبی می‌نوشت، امّا وقتی‌که ذکر عشق به میان آمد و چون عشق امری وجدانی و درونی است و گفتگو و نوشتن در آن اعتباری ندارد، از نوشتن حقیقت باز ماند و نتوانست به توصیف عشق بپردازد.


🔹چون سخن در وصف این ‌حالت رسید
🔸هم قلم بشــکست و هم کـاغذ درید

📝تشریح: در این بیت هم همان مضمون قبلی بیان شده و مراد از این حالت، حالت عشق است و مراد از شکستن قلم و پاره شدن کاغذ نیزکنایه از عاجز شدن آنها در وصف عشق می‌باشد؛ زیرا اگر قلم بشکند و کاغذ پاره گردد قطعاً نوشتن متوقّف خواهد شد.
خلاصه اینکه وقتی نوبت گفتگوی عشق به میان آمد قلم از نوشتن متوقّف شد و دلیل آن ماهیت درونی و وجدانی عشق بود، چنانکه در عبارات فوق به آن پرداخته شد.


🔹عقل‌درشرحش‌چوخر در گل بخفت
🔸شرح عشق وعاشقی‌هم عشق گفت

📝تشریح: «خر در گل خفتن»کنایه از خسته شدن است؛ زیرا اگر خر در حال راه رفتن در گل فرو رود راه رفتن برای خر مشکل می‌شود. بنابراین عقل نیز در شرح عشق عاجز است و تنها خود عشق است که می‌تواند درباره‌ی خود شرح ‌دهد و دلیل آن نیز درونی بودن عشق است، لذا وقتی حالات عاشقانه برای کسی بوجود آید به کشف حقیقت دست خواهد یافت. در واقع بین عشق و عاشق تنها در یک معنا فرق است و آن اینکه عشق صفت است و عاشق حقیقتی‌ است به صفت عشق اعتبار می‌بخشد، بنابراین عشق صفت حقیقی و عاشقی صفت اضافی است اینکه معناي هر دو نزدیک به هم هستند و برای تأکید بیشتر، هر دو ذکر شده است. سخن آخر اینکه مراد از عشق اشاره به صفتی ذاتی و مراد از عاشقی اشاره به آثار عشق است، لذا صفات و آثار عشق با حصول آن درک و دریافت می‌گردد.


🔹آفتاب آمد دلیل آفتاب
🔸گر دلیلت آمد از وی رو متاب

📝تشریح: این بیت مثالی است برای مضمون قبل و به نوعی اشاره به همان مضمون دارد؛ یعنی همانطورکه وسیله‌ی دیدن آفتاب (خورشید)، خود آفتاب است و نیاز به هیچ واسطه‌ی دیگری نیست همین طور عشق هم خودش بیانگر حقیقت خویش است و با گفتن و نوشتن نمی‌توان آن را توصیف کرد.
حاصل و نتیجه‌ي تمثیل همین است که گفته شد؛ امّا بیان علت این تمثیل این است که طبق یک قاعده و اصل عقلی اگر چیزی به عنوان واسطه برای شناخت چیز دیگری قرارگیرد حتماً اصل باید نسبت به فرع واضح‌تر باشد و بی‌تردید هیچ‌گاه مفهوم عقلی از مفهوم حسی واضح‌تر نیست. پس عشق (به وجه اینکه امری وجدانی است و وجدان از اقسام حس باطنی محسوب می‌شود) از جمله محسوسات است ولی وقتی تعریف و تشریح عشق مطرح می‌گردد مبحثی عقلی است به همین دلیل این شرح برای شناخت آن کافی نبوده لذا ادراک آن باید بدون واسطه باشد به این اعتبار که عشق خود باید واسطه‌ي ادراک خودش گردد همان طور که احساس گرمی آفتاب نیاز به حس ظاهری دارد و تعریف و تشریح عقلانی برای معرفت و شناخت کامل آن کافی نیست و زمانی کاملاً درک می‌شود که بی‌واسطه آن را احساس نماییم.
مولانا این مطلب را چنین تعبیر می‌فرماید تنها خود آفتاب است که برای ادراک ذات خود بهترین معرّف می‌باشد و اگر شما می‌خواهید وسیله‌ی شناخت آفتاب را بشناسید تنها به خود آفتاب بنگرید و از این دلیل مبرهن روی نگردانیده و در پی واسطه‌ی دیگری نباشید.


🔹از وی ار سایه نشانی می‌دهد
🔸شمس هر دم نور جانی می‌دهد

📝تشریح: مرجع ضمیر «وی» آفتاب است و مراد از شمس مجازاً و تشبیهاً «ذات حق» است چنانکه در آیه‌ي مذکور آمده که:
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكَاةٍ فِيهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِي زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ كَأَنَّهَا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبَارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لَا شَرْقِيَّةٍ وَلَا غَرْبِيَّةٍ يَكَادُ زَيْتُهَا يُضِيءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ يَهْدِي اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَيَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ (نور: ٣٥)
«خدا روشنگر آسمانها و زمين است (او است كه جهان را با نور فيزيكي ستارگان تابان، و با نور معنوي وحي و هدايت و معرفت درخشان، و با شواهد و آثار موجود در مخلوقات فروزان كرده است). نور خدا، به فانوسی مي‌ماند كه در آن چراغي باشد و آن چراغ در حبابي قرار گيرد، حباب درخشاني كه انگار ستاره فروزان است، و اين چراغ (با روغني) افروخته شود (كه) از درخت پربركت زيتوني (به دست آيد)، نه شرقي و نه غربي است (بلكه تك درختي است در سرزمين باز و بلندي كه از هر سو آفتاب بدان مي‌تابد). «به گونه‌اي روغنش پالوده و خالص است» انگار بدون تماس با آتش دارد شعله‌ور مي‌شود. نوري است بر فراز نوري! (نور فانوس و نور حباب و نور روغن زيتون، همه‌جا را نورانی كرده‌اند، به همين منوال نور تشريعي وحي و نور تكويني هدايت و نور عقلاني معرفت پرده‌هاي شكّ و شبهه را از جلو چشم ها كنار زده و جمال ايزد ذوالجلال را بر در و ديوار وجود به تجلّي انداخته‌اند البته چشم بينا و دل آگاه مي‌تواند ببيند و دريابد). خدا هر كه را بخواهد به نور خود هدایت مي‌كند (و شمع نور خرد را به فانوس نور اَحَد ‌رسانده و سراپا فروزانش مي‌گرداند). خداوند براي مردمان مثلها مي‌زند (تا معقول را در قالب محسوس بنماياند و دور از دایره دريافت خرد را - تا آنجا كه ممكن است با كمك وحي و در پرتو دانش- به خرد نزديك نمايد) و خداوند از هر چيز آگاه است (و مي‌داند چگونه مخلوق را با معبود آشنا گرداند)».


در عبارات گذشته بیان شد عشق همچون آفتاب بوده که بی‌واسطه قابل درک است، امّا ذهن خواننده به سمت شمس حقیقی (ذات حق) منتقل میشود (در کلام مولانا چنین انتقالاتی به کثرت وجود دارد).
مولانا در اینجا فرق آفتاب ظاهری و حقیقی را بیان می‌کند که اگرچه این آفتاب ظاهری متصف به صفت نورانیّت و تابندگی است و برای درک آن نیاز به هیچ واسطه‌ای‌ نیست و بی‌واسطه نمایان است، امّا همین خورشید درخشان و شمس ظاهری در قبال آفتاب حقیقی و شمس الشموس ذات حق بی‌اعتبار و ناقص محسوب می‌شود؛ چرا که وجود آفتاب ظاهری آغشته به نقص کوچکی است به نام سایه که نور وی را پنهان می‌دارد و گویا این دو با هم در تضاد هستند. به نحوی که یک ضد سبب معرفت ضد دیگر قرار می‌گیرد چنانکه مشهور است: «تُعرَفُ الاَشیاَء َبِاَضدَادِها» «یعنی اشیا با ضد یکدیگر شناخته می‌شوند».
بدیهی است که اگر گرما نمی‌بود کیفیت سردی مشخص نمی‌شد و بر عکس و با آفتاب کیفیت سایه فهمیده می‌شود و به کمک سایه کیفیت آفتاب دانسته می‌شود.
بنابراین سايه در معرفت آفتاب من حیث المجموع دخالت دارد و بدون سایه درک آفتاب ظاهری دشوار است، درست بر خلاف آفتاب حقیقی که در این صفت کامل و دلیل آن این بوده که آفتاب حقیقی همیشه نور جان می‌بخشد و مدام در ارواح عارفان نور مي‌افشاند.
خلاصه‌ی کلام اینکه چون آفتاب ظاهری گاهی غایب ‌شده و از او سایه به وجود می‌آید و آفتاب و سایه ضد همدیگرند، لذا صفت «مدرک به ذاته» در آن ناقص به شمار می‌آید وليكن چون شمس حقیقی هیچ موقع غایب نمی‌شود و دایماً در حال نورافشانی است هیچ ضدی برای وی وجود ندارد که سبب معرفت بیشتر او گردد به همین سبب در صفت «مدرک به ذاته» کامل است.
لازم به ذکر است که اگرچه ظهور آفتاب حقیقی (ذات حق) تام و همیشگی است، امّا ادراک آن برای هرشخصی ممکن نیست و تنها امکان معرفت برای عارفان حق میسر است که مولانا از آن به نور جان تعبیر نموده است.
ترکیب «هر دم» (در مصراع دوّم) اشاره به نزول فیوضات الهی داشته خواه بتوان آن فیوضات را درک نمود و خواه نتوان.
یقیناً عرفا با ذوق عارفانه و دریافت عرفانی خود ذات حق را مشاهده می‌نمایند و هیچ نیازی به واسطه‌ی ممکن الوجود ندارند. به عبارت دیگر: «عَرَفتُ رَبِّی بِرَبِّی» در مورد ایشان صدق می‌کند. به این ادارک و دریافت درونی و روحانی «مشاهده» می‌گویند. از توضیحات بالا می‌توان نتیجه گرفت حق جل علا شأنه هیچ‌گاه غایب یا مخفی نمی‌شود چون هیچ چیز نمی‌تواند باعث هویدا شدن او گردد. به عبارت دیگر ذات حق غایت ظهور و تابندگی است و هیچ ضدی برای وی متصور نیست که ادراك پروردگار به کمک آن نیازمند باشد.


🔹سایه خواب آرد ترا همچون سمر
🔸چون برآید شمس اِنشَقَّ القَمَر

📝تشریح: سایه همچون افسانه‌ای تو را به خواب فرو می‌برد. وقتی خورشید آشکار گردد ماه دو تکه می‌شود. مولانا در این بیت هم تفاوت آثارآفتاب ظاهری و آثار شمس حقیقی را بیان نموده و تأکید و تأیید بر سایه‌ی پیشین نیز اشاره به همین سایه‌ای دارد که در جایگاه ضد شمس قرار می‌گیرد و در واقع ضد آفتاب است و علت ذکر آن، بیان تفاوت شمس ظاهری با شمس حقیقی می‌باشد.
مقصود از نور شمس حقیقی نیز ذات حق است‌که بر قلوب عارفین متجلّی می‌شود. سمر؛ یعنی افسانه گویی و داستان سرایی و این در نزد پادشاهان معمول و رایج بوده که در وقت خواب برای آنها گفته می‌شده تا سبب خوابشان شود.
مراد از «قمر» هستی ممکن الوجود است. وجه تناسب بین ماه و ممکن الوجود این است که ماه نورش از خورشید بوده چنانکه مشهور است: «نُورُ القَمَرِ مُستَفادٌ مِن نُورِ الشَّمسِ» (ماه نور خود را از خورشید می‌گیرد).
درست مانند هستی ممکن الوجود که از شمس حقیقی اعتبار خود را کسب می‌نماید. بنابر اعتقادات توحیدی اگر خداوند به هستی ممکن الوجود بقا عطا نفرماید بودن و ماندن آن در هر دو حالت محال است.
خلاصه‌ اينكه آفتاب حقیقی و آفتاب ظاهری قابل قیاس و برابری با هم نیستند. آفتاب ظاهری غایب و پس از آن سایه بر زمین افکنده می‌شود و به سبب آن سایه خواب و غفلت پدیدار می‌گردد درست مانند حکایت شبانه كه به چشمان خواب می‌آورد. ضمن اینکه با غیبت آفتاب، تاریکی پدید آمده و به طور طبیعی برای عموم مردم سبب خواب و بیهوشی می‌گردد. پس وقتی آفتاب ظاهری غایب می‌شود خواب و غفلت در پی دارد در حالی که شمس حقیقی هیچ موقع غایب نشده و همیشه نور افشانی كرده و با ظهور خود سبب اضمحلال و استهلاك هستی ممکن الوجود می‌گردد (این موضوع در مقدمه‌ي کتاب تحت عنوان مسئله‌ي وحدت الوجود توضیح داده شده است). بنابراین نتیجه می‌گیریم تا هنگام ظهور شمس حقیقی، اضمحلال و استهلاک هستی ممکن الوجود اتفاق نمی‌افتد و درست زمانی که با نور عرفان استدراك و انکشاف شمس حقیقی محقق گردد آن وقت است که وجود ممکن (قمر) مضمحل و نابود می‌گردد چنانکه شرح این مسئله در بیان مبحث توحید و فنا بیان شد؛ مولانا همین مضمون را به انشقاق تعبیر کرده است که معنای پاره پاره و تکه تکه شدن را می‌دهد. واضح است نوری که در هیئت اجتماعی قمر شکل گرفته است هرگز ممکن نیست که از اجزاء خود جدا شود چون بی‌نور از روی کنایه گفته شده است و این معنای محو شدن وجود ممکنات را می‌رساند و گاهی این انکشاف بر قلب خطور می‌کند و گاهی هم نمی‌کند همان طور که در تشریح بیت بیان گریدد.


🔹خود غریبی در جهان چون‌شمس نیست
🔸شمس‌جان‌باقی‌ست‌ کو را امس نیست

📝تشریح: مراد از غریب، مسافر است و مقصود از شمس در مصراع اول آفتاب ظاهری و مراد از شمس جان در مصراع دوم ذات حق است.
ترکیب «روز گذشته» در این بیت اشاره به مضمون قبلی دارد؛ اینکه آفتاب ظاهری دایماً در حرکت است گاهی طلوع می‌کند و گاهی غروب، امّا ذات حق همیشه در حال ظهور بوده و هیچ‌گاه برای وی غیبت و زوالی مطرح نیست.
«دیروز نداشتن » کنایه از غایب نشدن است چون وجود دیروز بخاطر وجود غروب آفتاب می‌باشد و گرنه هرگز «دیروزی» شکل نمی‌گرفت.


🔹شمس در خارج اگر چه هست فرد
🔸مثل او هم، می توان تصویر کرد
🔹لیک آن شمسی که شد هستش اثیر
🔸نبوَدَش در ذهن و در خارج نَظیر

📝تشریح: مراد از شمس در بیت اوّل، آفتاب ظاهری و در بیت دوم، ذات حق است. مراد از اثیر «کره‌ی ناری» می‌باشد که این نیز تأییدی است برای مضمون قبلی. معنی بیت: آفتاب ظاهری با ذات حق به اعتبار مدرک بالذات بودن و نیاز به واسطه و ظهور تام و ناقص داشتن تفاوت زیادی دارد. در اینجا این تفاوت بیان می‌شود که آفتاب ظاهری اگرچه در خارج فرد و یکتاست، امّا می‌توان در ذهن خود مانند او را تصور کرد؛ یعنی به عبارت دیگر تصور و خیال آفتابی دیگر ممکن است حتی تصور صدها هزار آفتاب نیز در ذهن ممکن است، امّا بر خلاف آن، «شمس حقیقی» که آفتاب ظاهری در تسخیر اوست نه در ذهن همتا و نظیر دارد و نه در خارج از ذهن. كوتاه سخن اینکه اگر چه خورشید آسمان (کره‌ی ناری) ذاتاً فرمانبردار نیست، امّا بدون هیچ شک و شبهه‌ای در تصرف و تسخیر ذات بی‌همتایی است که نه در ذهن قابل تصور است و نه به چیزی مانند.


🔹در تصور ذات او را گُنج کو
🔸تا در آید در تصور مثل او

📝تشریح: این بیت نیز اشاره به مضمون قبلی دارد یعنی نظیر وي بدین خاطر در ذهن نمی‌آید که گنجایش تصور ذات او ممکن نیست.
بي‌گمان شبیه و مانند چیزی وقتی در ذهن قابل تصور است که بتوان خود آن چیز را در ذهن تصور نمود. لذا تصور حق سبحانه و تعالی در ذهن محال است چگونه می‌توان مثل و مانند او را در ذهن تصور كرد و کی ذهن ظرفیت و قابلیت این مسئله را دارد؟! این حقیقت در فلسفه ثابت شده که تصور ذات باری تعالی در ذهن محال است.


🔹شمس تبریزی که نور مطلق است
🔸آفتاب‌ست و ز انوار حق است

📝تشریح: در ابیات پیشین تفاوت دو نوع شمس بیان گردید. یک شمس حقیقی و کامل (ذات حق) و دوّم شمس ظاهری و ناقص (قرص خورشید).
در اینجا به اعتبار به کار بردن لفظ شمس ذهن آدمی به جانب شمس سومی نیز متوجه می‌شود و آن «شمس الدین تبریزی» پیر طریقت مولاناست. شمسی که در برابر شمس کامل، ناقص و در برابر شمس ناقص، کامل می‌باشد. این شخصیت معنوی مناسب لفظ نام خودش است که همان «شمس الدین» می‌باشد، این بیت مدح ایشان است. شمس تبریزی نور مطلق؛ یعنی نور کامل بوده و در مقایسه با آفتاب ظاهری، آفتابی کامل‌تر و بی‌نقص‌تر است، زیرا از انوار حق تعالی فیض و بهره یافته است.
بنابراین طالبان و سالکان حقیقت ناگزیرند از چنین انسان‌های کاملی سود جسته و بهره ببرند چنانکه گویا بدین وسیله به انوار الهی متصل مي‌گردند.


🔹چون حدیث ‌روی‌شمس الدین رسید
🔸شمــس چارُم آســمان سر درکشید

📝تشریح: سر در کشیدن به معنای غروب کردن است. در اینجا تفصیل و ترجیح حضرت شمس الدین تبریزی بر آفتاب ظاهری بیان می‌گردد. یعنی زمانی‌که ذکر شمس تبریزی به ميان می‌آید آفتاب فلکی پنهان شده انگار با زبان حال می‌گوید، من در مقابل شمس تبریزی اعتباري ندارم زيرا تنها مي‌توانم اجسام را روشن گردانم در حالی که او قلوب و ارواح را منور می‌گرداند.
اشاره به جایگاه شمس در آسمان چهارم بنابر گمان مشهور حکماء است، هر چند بر این ادّعا هیچ دلیل مستحکمی نزد آنان نیست و با هیچ دلیل شرعی نیز ثابت نشده است بلکه تنها از ظاهر آیات این مفهوم استنباط می‌شود که آفتاب و تمام ستارگان در آسمان اوّل قرار دارند. والله اعلم


🔹واجب آمد چونکه بردم نام او
🔸شرح کردن رمزی از اِنعام او

📝تشریح: رمزی به معنای اندکی است یعنی زمانی که ذکر نام او در کلام آمد، بیان بعضی از احسانات وی ضروری است و مراد از انعام این است که ایشان با تربیت باطنی خود، سالکان طریق حق و حقیقت را با اسرار الهی آشنا و سربلند ساختند.


🔹این نفس جان دامنم برتافته‌ست
🔸بوی پیراهان یوسف یافته‌ست

📝تشریح: نَفَس به فتح فا یعنی دم و لحظه؛ دامن برتافتن؛ یعنی دامن‌گرفتن؛ بوی پیراهان یوسف یافتن کنایه از نهایت اشتیاق همچون شوق حضرت یعقوب عليه السلام که بوی خوش پیراهن یوسف را استشمام کرد و مشتاق وصال جمال یوسف عليه السلام گشت.
مفهوم بیت این است که در این هنگام جان من دامنم را گرفته و در حالی که بسیار مشتاق است از من می‌خواهد اندکی از انعامات مرشدم را بیان کنم و مراد از این انعام هم راز وجودی وحدة الوجود است که از مرشدم آن را آموخته‌ام.


🔹کز برای حقّ صحبت سال‌ها
🔸باز گو حالی از آن خوش حال‌ها

📝تشریح: جان من از من می‌خواهد که به مقتضای محبّت سالیان سالی که با مرشدت داشته‌ای از حالاتی که به مدد هم صحبتی وی به آن دست یافته‌ای، اندکی بیان کن.


🔹تا زمیــن و آسمــان خنــدان شــود
🔸عقل و روح و دیده صد چندان شود

📝تشریح: زمین و آسمان کنایه از عالم است و مراد از خندان شدن رونق یافتن مي‌باشد.
مفهوم بیت این که اگر از احوالات روحانی و راز توحید اندکی بیان کنی در عالم، رونق به وجود می‌آید زیرا همگی متوجه الی الله ‌شده و توجه الی الله سبب طراوت روح ‌گشته و در نهایت ترقی و تعالی آفاقی و انفسی را به دنبال دارد.


🔹گفتم ای دور اوفتاده از حبیب
🔸همچو بیماری که دور است از طبیب
🔹لاتُکَلّفنّی فَاِنِّی فِی الفَنَا
🔸کَلَّت اَفهَامِی فَلا اُحصَی ثَنَا

📝تشریح: حبیب به معنای محبوب و مراد از محبوب مرشد و ممدوح شاعر است. من به جان خود گفتم که تو از مرشد چنان دور شده‌ای که بیمار از طبیب.
گویا شاعر در این بیت به بیان دوری خویش می‌پردازد چرا که جان هر شخص خود همان شخص است و انگار عذر خود را بیان می‌کند که وقتی من خودم به درد فراق مبتلا هستم چه می‌توانم بگویم؟! معنای بیت عربی نیز این است که بر من تکلیف ننهید، زیرا من از خود بی‌خود هستم و فهم من به خاطر آشفتگی و فنای عارفانه کاهش یافته است لذا برایم مقدور نیست که از مرشد خود و از اسرار الهی و عالم صحو و هشیاری سخن بگویم.


🔹کلُّ شَئٍ قَالَه غَیرَ المُفِیق
🔸ان تُکَلِّف اَو تُصَلِّف لایَلِیق

📝تشریح: معنی بیت این است: مضمونی که انسان در حال سُكر و از خود بی‌خودی بگوید قطعاً در حال هشیاری و صحو قابل درک نيست و اگر کسی بخواهد آن مضمون را با تکلّف و يا تصلّف دریابد هرگز چنین شخصي لایق و شایسته‌ی درک صحیح آن نخواهد شد. شاعر در بیت مذکور اشاره دارد به اینکه وقتی طبع آدمی آماده نباشد، نمی‌توان انتظار مضمونی درست و سخنی منطقی داشت. پس می‌گوید مرا از «گفتن» معذور دارید.


🔹هرچه می‌گوید موافق چون نبود
🔸چون تکلّف نیک نالایق نمود

📝تشریح: نیک به معنای بسیار است و نالایق یعنی نامناسب. پس وقتی سخنی گفته شود که مناسب مقام و جایگاه خود نباشد و بی‌موقع بیان گردد همچون سخنان تکلّف آمیزی است که ناپسند و نامناسب خواهد بود.


🔹من چه گویم یک رگم هُشیار نیست
🔸شرح آن یاری که آن را یار نیست

📝تشریح: «شرح آن یاری» مفعول به فعل«گویم» است. مراد از یار اوّل حضرت حق و معنای یار ثانی شریک و نظیر می‌باشد.
شاعر می‌گوید: وقتی حتّی یک رگ من هشیار نیست چگونه درباره‌ی محبوبی شرح دهم كه هیچ همتایی برای وی قابل تصور نمي‌باشد.
در ابیات قبلی ذکر شد که مراد از انعام مرشد، رازهای وحدت الوجود است که در فحوای آن کمالات الهی بیان می‌گردد. لذا در این بیت برای وحدت الوجود از ترکیب و تعبیر «شرح آن یاری كه آن را یار نیست» استفاده کرده است.


🔹خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست
🔸کاین‌ دلیل‌ هستی‌ و هستی خطاست
🔹شرح این هجران‌ و این‌ خون جگر
🔸این زمان بگذار تا وقت دگر

📝تشریح: مراد از هجران و‌ خون‌ جگر همان رازهای وحدة الوجود است زیرا با غلبه‌ی وحدة الوجود عشق الهی پدیدار ‌گشته، سپس این عشق سبب خون جگر عارف می‌گردد و مرحله‌ای پیش خواهد آمد که دیگر صبر و تحمّل کارساز نیست و سالک مدام در پی تعالی و ترقی روحانی خود است تا هجران و فراق یار و محبوب وی پایان یابد، لذا تعبیر رازهای الهی به خون جگر تعبیری درست و مناسب است.


🔹قَالَ اَطعِمنِی فَاِنِّی جَائِعٌ
🔸فَاعتَجِل فَالوَقتُ سَیفٌ قَاطِعٌ

📝تشریح: روح شاعر هم چنان با اصرار می‌گوید: این راز را بیان كن زیرا غذای من این است و من گرسنه‌ام، زود باش که زمان مانند شمشیر تیز سریع می‌گذرد. وقت را غنیمت شمار و حق آن را با بیان اسرار الهی ادا کن؛ درخواست من این است.


🔹صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
🔸نیست فردا گفتن از شرط طریق

📝تشریح: «ابن الوقت» اصطلاحی است که بر دو معنا اطلاق می‌شود: یکی در مورد سالک وقتی مغلوب الحال باشد؛ زمانی که حالتی بر وی وارد شود و سبب مغلوب الحالی او گردد. سالک می‌بایست ابن الوقت باشد یعنی بر حال خود غالب گردد و از شرایط بوجود آمده حداکثر استفاده را به موقع و به جا انجام دهد و متوجه آن باشد كه آثار این مغلوب الحالی از قبیل انس، شوق، فنا، جدّ و ... در وجود او نمودار گردد.
امّا معنای دوّم «ابن الوقت» این است که هر دو معنای مذکور لحاظ شود یعنی سالک حقِّ واردات قلبی و دریافت‌های درونی را با رعایت مقتضيات وقت ادا کند خواه آنکه واردات بر او غالب گردد یا او بر واردات غالب شود که در این بیت همين معنای دوم مراد است؛ زیرا مطلقاً برای صوفی تعبیر «ابن الوقت» بکار برده شده و در بیت بعدی نیز با ابن الوقت نبودن صفت صوفی بودن نفی می‌شود حال آنکه اگر «ابن الوقت» را به معنای اوّل نبودن آن بکار بریم، سبب نفی صوفی بودن نمی‌گردد.
خلاصه و نتیجه‌ي کلام و بیت این است که آنچه گفته شد از زبان «جان» شاعر بوده و اظهارات وی است که می‌گوید: اگر صوفی هستی «حقّ وقت» را باید ادا نمایی و وعده‌ دادن به زمانی دیگر، خلاف مسلک طریقت است.


🔹صوفی ابن الحال باشد در مثال
🔸گرچه هر دو فارغ ‌انداز ماه و سال

📝تشریح: حال و وقت هر دو مترادفند. در بیت قبلی گفته شد صوفی باید ابن الوقت باشد. حال شاید این شبهه وارد شود که مراد از «وقت» معنای لغوی آن است.
در این بیت شاعر این شبهه را بر طرف می‌سازد که صوفی را ابن الوقت یا ابن الحال دانستن به طور مجازی است وگرنه صوفی و وقت هر دو از ماه و سال مبرّا و خالی هستند؛ یعنی فارغ از زمانه می‌باشند. پس مراد از حالت و وقت این نیست که بخشی از «زمان» هستند بلکه معنای اصطلاحی آنها مراد است مسلماً در مورد آنها تصوّر زمانه هیچ معنا و مفهومي ندارد چرا که حالات و ارادات آنها قلبی و درونی است.


🔹تو مگر خود مرد صوفی نیستی
🔸نقد را از نسیه خیزد نیستی

📝تشریح: این بیت نیز سخن «جان» است که با نکوهش می‌گوید: مگر تو صوفی نیستی که این چنین وقت را هدر می‌دهی؟! مصراع دوّم اشاره دارد که با وعده دادن به وقت و زمان دیگر زمان و وقت فعلی از دست می‌رود.


🔹گفتمش پوشیده خوش‌تر سرّ یار
🔸خود تودرضمن‌حکایت گوش دار

📝تشریح: مولانا در پاسخ به «جان» می‌گوید: هر چند رعایت وقت ضروری است، امّا ضروری‌تر از آن رعایت حکمت می‌باشد و مقتضای حکمت اينکه این‌گونه رازها را پوشیده و مخفي نگه دارد.
مولانا در این بیت اجمالاً به «حکمت» پنهان داشتن رازهای الهی اشاره می‌کند امّا در ابیات بعدی «گفتم ار عریان شود ...» این مبحث را بیشتر توضیح می‌دهد.
مفهوم مصراع دوم این است که من آن را از قلم نینداختم بلکه در تحت حکایات و امثال بدان اشاره نموده‌ام؛ لذا در این مصراع مراد از حکایت، مطلق تمثیل و حکایت است چنانکه در کلام مولانا در خیلی جاها به این «رازها» در ضمن حکایت و تمثیل، اشاره شده است.


🔹خوش‌تر آن باشد که سرّ دلبران
🔸گفته آید در حدیث دیگران
🔹گفت مکشوف و برهنه بی‌غُلول
🔸باز گو، رنجم مده‌ ای بُوالفُضول

📝تشریح: یعنی این چنین رازی اگر در ضمن تمثیلات و حکایات دیگر بیان شود بهتر است. غلول به معنای خیانت و در اینجا مراد پنهان کاری است؛ زیرا در خیانت نیز پنهان کاری وجود دارد. موضوع درباره‌ي‌‌ هدر دادن وقت است که «جان» به وضوح و آشکارا اصرار دارد رازهای پنهانی را بیان کن و فرصت را از دست مده.


🔹باز گو اسرار و رمز مرسلین
🔸آشکارا به که پنهان ذکر دین

📝تشریح: مراد از اسرار مرسلین همان راز وحدة الوجود است، زیرا از قرآن مجید این مسئله ثابت می‌شود که تمام انبیا و رُسل «لااله الا الله» را تعلیم داده‌اند و معنای آن این است: لا معبود الا الله و از دلایل عقلیه و نقلیه ثابت می‌شود ذاتی که در تمام کمالات منفرد و یکتاست و شایسته عبودیت است تنها ذات حق می‌باشد.
بی‌تردید کسی شایسته‌ي «معبود» بودن است که کمالات منحصر بفرد و یکتایی داشته باشد و گرنه اگر کمالات ویژه‌ای در کار نباشد، معبود بودن هم جایگاه و اعتباری ندارد لذا در عبارت «لا اله الا الله» عبادت هر غیری نفی می‌گردد و سپس با قصر و حصر در لفظ «الله» و یکتا دانستن وی در کمالات و صفات متعالی، تنها او شایسته‌ي خدایی دانسته می‌شود مسلماً با نفی لازم، ملزوم هم نفی می‌گردد؛ لذا با نفی استحقاق عبادت غیرالله که مدلول لااله الا الله است نفی انفرادی فی الکمالات (که مدلول وحدة الوجود می‌باشد) می شود در این صورت وحدت الوجود مدلول التزامی لا اله الا الله قرار مي‌گیرد و در بيان ملزوم به اهميت تعیین لازم هم اشاره‌ شد دقیقاً طبق قاعده‌ی «الشئ اذا ثبت، ثبت بلوازمه» (هر چیز زمانی که ثابت شود به لوازم خود ثابت می‌شود).
علت اينكه آن را «اسرار مرسلین» نامید اين است كه مدلول لا اله الا الله مطابقی نیست، لذا آن را رمز و اسرار برشمرد؛ یعنی بر انبیاء لازم است به جای اینکه دین را مخفی کنند آن را ظاهر نمایند. در مصراع دوّم حرف «که» به معنی «از» می‌باشد و آشکار«خبر مقدّم» و سرّ دین «مبتدای مؤخر» است. آشکار شدن راز دین بهتر از پنهان داشتن آن بوده و این علتی است برای حکم قبلی یعنی اینکه پوشاندن و پنهان کردن سخنان دین که انبیا بیان فرموده‌اند، از اظهارآن بهتر است.


🔹پرده بردار و برهنه گو که من
🔸می نَگُنجم با صَنَم در پیرهن

📝تشریح: مراد از پیراهن حجاب است. شاعر می‌گوید: از اسرار الهی پرده بردار و برهنه و آشکارا بیان کن آنچه را که میدانی. زیرا من با محبوب و معشوقی که با لباس و حجاب باشد در یک جا نمی‌خوابم. به عبارت دیگر من حجاب حکایات و تمثیلات را نمی‌پسندم و حقیقت را عریان و بی‌حجاب می‌خواهم.


🔹گفتم ار عریان شود او در عیان
🔸نی تو مانی نی کناره نی میان

📝تشریح: عریان شدن به معنای ظاهر شدن راز؛ یعنی با ظهور آن اسرار جهان ویران می‌شود چنانکه توضیح این مضمون در تحت بیت «سر پنهانست اندر زیر و بم...» در مقدمه بیان شد.


🔹آرزو می‌خواه لیک اندازه خواه
🔸بر نتابد کوه را یک برگ کاه

📝تشریح: برنتابد یعنی تحمل نمی‌کند. مفهوم بیت این است که از حوصله و ظرفیت خود چیزی بیشتري طلب نکن و عالم هستی را بر باد نده لذا بهتر است سکوت اختیار نمایی؛ زیرا یک برگ کاه نمی‌تواند حجم سنگین کوهی را تحمّل نماید.


🔹آفتابی کز وی این عالم فروخت
🔸اندکی گر پیش آید جمله سوخت
🔹 تا نگردد خون دل جان جهان
🔸لب بدوز و دیده بر بند این زمان
🔹فتنه وآشوب و خونریزی مجو
🔸بیش از این از شمس تبریزی مجو

📝تشریح: مولانا در این تمثیل به وجوب سکوت اشاره می‌فرماید چنان‌که می‌گوید غالباً اگرآفتاب ظاهری اندکی نزدیک شود تمام عالم را می‌سوزاند. حال وقتی عالم در مقابل انوار ظاهری تاب نمی‌آورد چگونه می‌تواند در مقابل انوار بیان شمس تبریزی (راز وحدة الوجود) تاب آورد؟!
بنابراين سكوت و خاموشي به جای چنین درخواستی واجب است وگرنه فتنه و آشوب و خونریزی برپا خواهد شد.
نکته‌: مولانا در این مبحث به دو مقوله‌ي مهم علی سبیل التعاقب و التوارد روی می دهد:
1-«سکر» که در آن حال اظهار راز آشکار می‌گردد.
2- «صحو (هوشیاری)» که سالك در این حالت بر تبعات سوء بیان راز توجه نموده و سكوت و خاموشي اختيار مي‌كند.
به اعتبار همین دو حالت مولانا خود را در جایگاه مجیب و سائل قرار مي‌دهد که از یک سؤال می‌کند و از سویی دیگر بدان پاسخ می‌دهد؛ لازم به ذکر است این‌ حالات متضاد سریعاً بر قلب سالکین پدیدار می‌گردد.


🔹این ندارد آخر از آغاز گو
🔸رو تمام این حکایت باز گو

📝تشریح: این مضمون پایانی ندارد، مضمون اول (حکایت) را به اتمام برسان.


🔹چون حکیم از این سخن آگاه شد
🔸وز درون، هم داستان شاه شد
🔹 گفت ای شَه! خلوتی کن خانه را
🔸 دور کن هم خویش و هم بیگانه را
🔹 کس ندارد گوش در دهلیزها
🔸 تا بپرسم از کنیزک چیزها

📝تشریح: خلوتی منسوب به خلوت است، یعنی وقتی آن حکیم کامل از قصه آگاه و از باطن خود هم داستان پادشاه شد و بر احوال و اسرار وی مطلع گردید؛ فرمود که خانه را خالی و همه را از خانه بیرون کن و دقت کن کسی از گوشه و کنار خانه صحبت‌های ما را نشنود تا من از چگونگی حال کنیزک آگاه گردم.


ادامه دارد.....


📚 كتاب: كليد مثنوی
📖مولف: حکیم الامت حضرت مولانا اشرف علی تهانوی رحمه الله تعالی
✏️مترجم: امید محمدی


person حسام الدین
chat
•••